۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

ما و آنها

نوشته ملک المتکلمین


انقلاب پنجاه و هفت را مردم بر پا کردند و کمابیش همه در آن دخالت داشتند. چپ ها، راست ها، مجاهدها، بقال ها، قصاب ها، ارتشی ها، دانشجو ها، همه و همه. و انقلاب چترش بر سر همه گشوده بود تا آغاز سال پنجاه و هشت. رای گیری سیاه و سفید "آری یا نه" نشانه ای بود که در آن چتر انقلاب بسته و بسته تر می شد و تقسیم بندی "خودی و غیر خودی" (ما و بقیه) آن را از سر مردم بست و تنها آن عده ای را پوشانید که در صف اول مجیزگویی حاکم و حکومت بوده اند. وقت جنگ، همه ی مردم جنگیدند و از کشور دفاع کردند. از منابع زیر زمینی و خاک ایران زمین. اما دست آورد این حفظ و حراست به جیب کسانی ریخته شد که از قضا کمترین سهم را در جنگ داشتند (آیا کسی عکسی از احمدی نژاد در جبهه دیده است؟ آیا عکس های خامنه ای در جبهه به معنای این است که او خودی است و بقیه غیر خودی؟) بعد اقلیتی استوار شد و بر قرار ماند که با پایان یافتن جنگ بر سر کار آمد و کوشید دست آوردهای دفاع جانانه ی ایرانی ها را برای خودش بردارد. حاصل فروش نفت، نتیجه ی فروش مس و آهن و فولاد و تمام منابع زیر زمینی کمابیش روانه ی حساب های "خودی"هایی شد که با آن چوب و چماق بسازند و بر سر مردم بکوبند. و ما مردم، شدیم غیر خودی هایی که در دروغ و اغفال سفرهای استانی، راه انداختن ورزشگاهی کوچک، و بیمه های خویش فرما و جاده های ناامن و هواپیماهای همواره در حال سقوط و ترافیک های شهری و تحصیل نیمه رایگان و سهام بی اعتبار و دارو درمان و رفاه عمومی نایاب و گرانقیمت جان بکنیم وبرای پیشرفت مادی، از جایی بالاتر، ترقی یعنی چسبیدن انگل وار به انگلی بزرگتر به نام "جمهوری اسلامی". اما اکنون ما آنها را به هراس انداخته ایم. ما غیر خودی های بی خطر. که هر بلایی سرشان بیاورند دم نخواهند زد. بهانه انتخابات بود و هدف، رهایی از "غیر خودی" بودن. و راه پیمایی بلند ما، دوندگی در دو استقامت، دو ماراتن و راه پیمودنی است به درازنای تاریخ.

اکنون ما غیر خودی ها در مقابل خودی هایی صف آراسته ایم که می کوشند در مقابل این آرامش فعال و در حرکت دائم، دو صد متر میدانی را به سر انجام برسانند و برای این کار مدام داد می زنند، شلوغ می کنند و بسیار هم دوست می دارند ما را به تندی وادارند. آنچه ما به عنوان "عدم خشونت" به عنوان اصل قرار داده ایم نه شعاری که مجبور به انجام آن بوده باشیم، که نام گذاری رفتاری است که همواره در جنبش های اجتماعی ایران غایب می بوده است. اینکه آنها مجبور می شوند ساعت شش صبح روز جمعه (روز قدس) ماشین هایی سوخته و شکسته را بیاورند و در خیابان بگذارند، اینکه اعمالی تحریک آمیز انجام می دهند تا طرف مقابل یعنی ما واکنشی از جنس خودشان نشان دهد و اینکه خامنه ای در سخنانش مدام تهدید می کند و احمدی نژاد از لفاظی های تحریک آمیز و آمیخته با توهین دست بر نمی دارد امری نا آگاهانه نیست. شاید بتوان رفتار آنها را اینگونه تشبیه کرد که می خواهند ما را به دام خاک پاشی و خون بازی بکشانند. و نشان دهنده ی این است که از آتش زدن ماشین و سوزاندن وسایل عمومی، از بانک شکستن و چوب و چماق کشیدن توسط ما ناامید شده اند. آنها نیک می دانند که مردم ماییم نه آن دو نفر و نصفی کج و کوله که هر جا تلویزیون اعلام می کند پیداشان می شود و از قضا در بیت هم همین ها می نشینند و شعار می دهند و همین ها هم صحن اصلی نماز جمعه را اشغال می کنند تا مبادا نانشان بریده شود. آنها می دانند ما اگر می خواستیم می توانستیم جای خیابان انقلاب یا طالقانی در تهران، خیابان فلسطین را بگیریم و برویم پایین تا بیت رهبری را اشغال کنیم. مگر می توانستند مقابل مثلا یک میلیون آدم مقاومت کنند؟ مگر ساختمان صدا و سیما که، انبار اسلحه دارد و زیر مسجد بلالش تانک و توپ نگه داری می کنند یارای مقاومت جلوی چند هزار نفر آدم را دارد؟ مگر زره در مقابل آدم زنده تا کی دوام می آورد؟ آنها اینها را خوب می دانند و خوب هم تهدید ساکت اما پرشور ما را می فهمند اما چه کنند؟ تنها بازی بزرگی که بلدند بازی با خون و آتش است و بازی با بدن های نحیف مردمی که کتک می خورند اما کتک نمی زنند. مردم نمی خواهند بزنند. در روز قدس از جانب مردم دیگر، خنده و شوخی و بازی با شعارها و احیانا شعارهای استادیومی (موسوی زلزله محبوب هرچی دله!) خبری نبود. جدی و خشمگین اما آرام، حتی وقتی خیلی بی ربط و بی موقع گاز اشک آور زده شد، مردم به آنها حمله نکردند. تنها شعار دادند "بی غیرت، بی غیرت، ما همه روزه هستیم"، آیا آنها گمان می کنند چوب تنها در دستان آنها عمل می کند و در میان ما کسی نیست که توانایی کتک زدن داشته باشد؟ آنها می گیرند و می بندند و از این بند به آن بند منتقل می کنند و شکنجه می کنند و داد می زنند و بیانیه می دهند و تهدید می کنند و دادگاه راه می اندازند و کیفرخواست های سخیف درست می کنند و در تلویزیونشان توهین می کنند و تهمت می زنند و هی پلیس کشی می کنند و این را می برند و آن را می کشند و ما تنها نشسته ایم نگاه می کنیم، هر از گاه تنها یک کلمه می گوییم و محکمش می کوبیم به صورت آقای خامنه ای که عادت هم ندارد این کلمه ی بزرگ را بشنود: نه.

حکومتی که با "آری یا نه" بر سر کار آمده اکنون با مردمی روبروست که یا در جبهه ی خودش قرار دارند و هنوز می گویند آری. دستان آغشته به خون آری. فساد اقتصادی آری، فشار مالی آری، بر باد دادن ملیت آری، تجاوز آری، پلیسی کردن همه چیز آری، و مردمی که می گویند نه.
دیگر نه.

این آری گفتن، این تک بعدی بودن باعث شده که خلاقیتشان را از دست بدهند. آنچه امروز خامنه ای و دارودسته اش از انجام آن ناتوانند چه بسا خلاقیت در برابر دشمنانی است که راه خونین پیشنهادی آنها را نمی پویند. راهی که در تمام این سالها مدام خودشان رفته اند و آمده اند و کوچه پس کوچه هایش را هم بلدند و غیر از آن ابدا نمی دانند چه کنند. و آنها ما را مدام به میدان زور آزمایی های خیابانی، با قمه و چماق و اسلحه فرا می خوانند. ما هم می رویم، اما با دست خالی و بسیار بیشمار و فراوانیم. آنها خلاقیتشان به کلی خشکیده. سردرگمند. گیج و مغشوش اند و این از بیانیه ی شب قبل از روز قدس، منتشره توسط سپاه کاملا پیدا بود. آنها دیگر توانایی هیچ "کنشی" ندارند. آنها اصلا نمی توانند خود منبع مبارزه با خصمی باشند که بر خلاف خودشان از دود آتش بیزار است و دنبال خون ریختن نیست.

در راهپیمایی روز قدس، در تهران، این نکته بسیار بارز بود که آنها به ورطه ی "واکنش" افتاده اند. یعنی می ایستند ببینند ما چه کار می کنیم بعد آن را نفی کنند و تلاش کنند هرزش کنند. خودشان از خودشان هیچ بازی تازه ای بلد نیستند و این هم خوب طبیعی است، هیچ آدم خلاق و هیچ متفکری دیگر در جبهه ی آنها نیست که ایده پردازی کند و کار کند تا این همه "نه" را به "آری" تبدیل کند. ما دستمان را به نشان "وی" بالا می گیریم، آنها همان را می گیرند پایین. ما سبز که بستیم آنها هم پرچم ایران را بستند. ما گفتیم"نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران" آنها فوری دویدند گفتند "هم غزه هم لبنان جانم فدای رهبر" (با قافیه بندی شعر سپید!). راهنمایان ما بیانیه می دهند یا افشا می کنند، آنها جواب می دهند و محکوم و تهدید می کنند. مراجع ما حرف می زنند آنها جواب می دهند و می روند از مرجع تقلید شکایت می کنند (و اینجا نیک معلوم می شود که تا کجا برد با ماست. دو هیچ! ما هم بسیار دوست داریم کشورمان به جایی برسد که مرجع تقلید و رهبر دینی را هم بشود به دادگاه کشاند). گاه هم می شود که در این ابراز واکنش ها هم چندان عجله می کنند که رسوا و مضحک می شوند. آنها چون از ایده و خلاقیت تهی شده اند نمی توانند دست ما را بخوانند و حدس و گمانشان همه اش خطا از آب در می آید. روز عید فطر چنان خیابان ها را به اشغال پلیسشان در آوردند که گمان می کردی رهبر دزدیده شده. اما خبری نبود آنها تنها به واکنشی پیش از کنش مقابل دست زده بودند. برای آنکه به فرمول های خالی از خلاقیت شان پی ببریم یک راه پیگیری طرح های پلیس تهران است: طرح گشت ارشاد، طرح امنیت اجتماعی، مبارزه با اراذل و اوباش و بالاخره پلیس پیشگیری! (نمی دانم شاید داشتن امکاناتی که در فیلم "گزارش اقلیت" مشابه اش دیده شده باعث شده یا علم لدنی و غیب آقای خامنه ای و رئیس پلیسهایی که به کار می گمارد که چنین طرحی را به کار بگیرند). باید یادآور شد که یارکشی شان آنقدر دایره اش کوچک شد که دیگر حتی خودشان هم توی آن جا نمی شوند. ما را سالها از همه چیز محروم کردند اکنون دیگر خودی برایشان باقی نمانده که پشتشان را گرم کند. این خط قرمز آنها ست نه ما.

از بالا، از همان خامنه ای، بگیر و بیا تا حامیان معمولی شان همگی دارند دور خودشان می چرخند و وقتی یکی شان چیزی به سرش می زند همگی شاد می شوند و به کارش می گیرند. خامنه ای دوست دارد زودتر ماجرا جمع شود و همه چیز برگردد به محیط خالی و لاپوشانی های پیش از انتخابات. برای همین مثلا "سید حسن خمینی" را بر می دارد می آورد پشتش نماز بخواند. عصر همان روز سید می رود با خانواده های زندانی ها دیدار می کند. حکومت ایده آل برای آنها دوران نخست احمدی نژاد است که هر کاری خواستند کردند. و آنهایی که انفعال آن دوران ها را به یاد می آرند و سر می جنبانند که "مملکت دیگر به پیش از انتخابات باز نخواهد گشت" باید به یاد داشته باشند که دوران ما اکنون زمانی است که کف خیابانها به خون آغشته شده و هر چه می کنند از پرده برون می افتد. آنها هرکاری حالا می کنند بیست سال است که دارند می کنند، خامنه ای یک واژه ی جدید در فرهنگ لغاتش نیست. یک راهکار تازه پیشنهاد نمی دهد و در محیطی متفاوت، ضعف آنها در ابراز خلاقیت است که بیرون می افتد. ضعفی که در اداره کشور داشته و دارند. ضعفی که در کشف راهکارهای تازه در گفتگو با جهانی تازه داشته و دارند. ضعفی که تمام و کمال از تحجر و تحمیق رهبر و رهبران نظام سرچشمه می گیرد. ضعفی که همواره در قالب شعارهایی پوسیده پوشانیده شده اند. باید گفت که آن شعارها و این تلاش های دائم برای آلوده کردن همه چیز به شلوغی و عصبیت، با عبور جهان از گردونه ای به گردونه ای دیگر کاملا از کار افتاده و بی فایده اند و عرصه ی جهانی، خیابان های تهران و شیراز و تبریز و مشهد نیست که پلیس بگذارند تا بقیه بترسند. رفتار ما در برقراری یک اعتراض مسالمت آمیز این درس را هم به وحشی های وحشت زده می دهد که برای ماندن در میدان بازی، کمی نو به نو شوند. هرچند آنها گوششان از بیانات گهر بار آقا چنان لبریز است که هرگز به حرف ما بدهکار نیست.

در جستجوی هویت از دست رفته

درباره‌ی احمد توکلی و طرح نظریه سیاستمدار به مثابه‌ی بوقلمون

نوشته ملک المتکلمین



احمد توکلی اخیرا نامه‌ای بلندبالا نوشته و در آن نکاتی را به زعم خود گوشزد
کرده است تا آقایان میرحسین موسوی و کروبی را متوجه مسائلی کند که به گفته‌ی
خودش تناقضات آشکار رفتار سیاسی آن‌ها هستند.

نامه‌ی مورد بحث و به طور کلی موجودیت شخص ایشان در فضای سیاسی کشور آنقدر مهم
نیستند تا مورد بحثی مفصل قرار گیرند، اما از خلال نوشته‌ی ایشان نقاطی
می‌درخشد و بیرون می‌زند که اشاره‌ی گذرایی می‌طلبد و حرف و هشداری.

در نامه‌ی ایشان انتقادهایی مطرح شده است که توجه به یکی دوتاشان – و نه همه-
به خوبی نشان می‌دهند احمد توکلی مترصد فرصتی بود تا نامه‌ای انتقادی به سران
معترضین بنویسد و با این کار وزنه‌ای بسازد در مقابل نامه‌ای که به رئیس قوه‌ی
قضاییه نوشته و در آن خواستار محاکمه‌ی "سعید مرتضوی" شده است. یا که میان
انتقاد اخیرش از انتخاب "رحیمی" به عنوان معاون اول و انتقاد به اصلاح طلبان
تعادلی ایجاد کند. بازی ایشان اما بازی بزرگان نیست. دست از پیش خوانده است. و
این از سستی‌های نامه‌اش خطاب به موسوی و کروبی کاملا پیداست:

توکلی انتقادهای خود را بر اساس مشاهدات عینی خودش از نماز جمعه‌ی روز قدس
استوار کرده. بنا بر این به جای پرداختن به کلیات، جزییات حرکتی خودجوش را مورد
انتقاد قرار داده و چون بهانه‌ای به دست نیاورده، به شعارهای مردم آویخته و از
"جمهوری ایرانی" خواندن "جمهوری اسلامی" انتقاد کرده. اینجا جای مباحثه بر سر
انتقاد ایشان نیست. تنها باید بهشان گوشزد شود که مشاهدات عینی هر فرد تنها
گوشه‌ای از ماجرا را باز می‌نمایاند و اتکا به مشاهدات صرفا فردی اگر از روی
جهل نباشد، نشان روشنی از مکر است. همچنین توکلی به شکلی خنده آور پوشش زنانی
را نقد کرده است که به گفته‌ی او به امور اسلامی پایبند نیستند. فارغ از آن که
جنبش سبز جنبشی تمامیت خواه نیست که برای اعضای خود پوششی تعیین کند، آقای
توکلی انگار خیل عظیم زنان محجبه و مردان مذهبی را ندیده و یا نادیده گرفته تا
بتواند نقد خود را به عکس‌های سایت خبرگزاری "فارس" و صفحات "کیهان" مستند کند.
اگر می‌گوییم خنده آور از آن روست که در این میانه، ایشان با تمام ژست‌های
اندیشه ورانه‌اش ناگهان از قهقرای وجود، مردی متعصب و مذهبی بروز می‌دهد که دین
را نه به عنوان امری درونی، که به عنوان اجباری بیرونی و مبتنی به ظواهر
شناسایی می‌کند.

تذکر به آقای توکلی در اینجا حکم امر به معروف دارد: آقای عزیز! در نظر داشته
باشید حرکت فعلی علیه همین اخلاق، همین نقد نابه جای ظواهر، همین ملاک گرفتن
بیرون برای کشف درون است که به وجود آمده و من و ما آمده ایم که "همین اخلاق را
عوض کنیم".

گمان می‌رود ایشان بنا بر عادت همیشه، خود را دانا به تمامی امور می‌داند، و
درباره‌ی همه چیز، این چنین یکریز و مدام انتقاد می‌کند و نظر می‌دهد؟

و اگر می‌گوییم خنده آور به این دلیل است که ایشان خون‌های ریخته شده و خشم
فروخورده و زندانی‌های پیر و جوان را نادیده می‌گیرد و می‌چسبد به تن و بدن
زنان بد حجاب. ایشان در جایی از نامه‌اش شعارهایی را بهانه و ملاک قرار می‌دهد
و خطاب به آقایان می‌گوید "اگر این‌ها در صورت موفقیت زنده تان هم بگذارند..."
احمد توکلی به شکلی بی شرمانه، و در عین آنکه به چشم، نفی خشونت را نزد همین
مردم دیده است، و دیده است که میلیون‌ها آدم به خیابان ریخته‌اند و اگر هم کتک
خورده‌اند مقابله به مثل چندانی نکرده اند، دیده است که آنها به جای در پیش
گرفتن مسیر "بیت رهبری" یا صدا و سیما، بی چوب، چماق و بی اسلحه در کمال آرامش
از انقلاب به آزادی رفته اند، از هفت تیر تهران به میدان ولیعصر سرازیر شده
اند، و در مقابل گازهای اشک آور اشک ریخته‌اند و در "دار الزهرا" یا حسین
گویان، به دل، به دهان آزادی را فریاد زده‌اند و خشونت را رانده اند، باز وقاحت
می‌کند و حرف از کشتن سران می‌زند. این به وضوح تصویر ذهنی خود اوست. انگاره‌ی
خیالی و آرمان خودش است که می‌خواهد به جنبش سبز حقنه کند. دست و پا می‌زند و
"ما اهل کوفه نیستیم/ پشت یزید بایستیم" را منافی رفتار سیاسی میرحسین موسوی و
مشی صلح جوی او می‌داند. او در قیاسی غلط، شعار را در کنار عمل قرار می‌دهد و
صاحبان قدرت را با دست‌های خالی بالا گرفته در خیابان مقایسه می‌کند. باقی
نامه‌اش هم از همین بافته‌ها و حرف‌ها آلوده است و می‌توان با همین طراز
باقی‌اش را هم سنجید. باید اما در نظر داشت که او و امثال او این زیرکی را
دارند که بدانند حرفشان تا کجا برد دارد و تا چه اندازه بر منطق انسانی استوار
است. بنا بر این آقای احمد توکلی مصداق بارز انسانی است که "لفی خسر". هم در
دنیا و هم در آخرت.

*

اکنون فضای سیاسی کشور و در پی آن محیط فرهنگی و اجتماعی ما به گونه ایست که
ناگهان پرده برافتاده و چنان شفافیتی بر محیط عرضه شده است که حناها رنگ باخته
و حال‌ها بر اهل و نا اهل معلوم شده است.

احمد توکلی در این میانه نماینده‌ی طبقه‌ای از سیاست بازان است که به هر قیمتی
می‌کوشند ژست "فراجناحی" به خود بگیرند و برای این کارمجبور می‌شوند مدام مواضع
متناقض بگیرند. او و امثال آنان بهترین نمونه از سیاست بازانی هستند که همواره
در طول تاریخ ایران، به شکلی پنهان وابسته به قهقرای افراط گرایان حاضر در قدرت
بوده‌اند و در عیان خود را منتقد هم نشان داده اند. شاهزاده ارفع الدوله در
اوان مشروطیت یک نمونه از این شخصیت هاست.

می توان با اندکی اغماض آنها را "بی هویت" و unknown نام نهاد.

آدم هایی که برای مطالبات خود در عرصه‌ی سیاست نرخ تعیین کرده اند. و برای بستن
دهان ایشان می‌بایست نرخشان را پرداخت کرد. گاه می‌شود که این آدم‌ها به جای
مواضع متناقض و شکننده‌ی سیاسی، مدیریتی توانمند و یا تحلیل هایی بنیادین از
خود بروز می‌دهند که جبران مافات می‌کند و نشان می‌دهد این‌ها اگر هم در سیاست
ناتوان از اتخاذ تصمیمات قطعی هستند در اقتصاد، فرهنگ یا علوم انسانی صاحب
نظرند. بهترین نمونه‌ی این مثال "غلامحسین کرباسچی" است. کرباسچی در آستانه‌ی
انتخابات اخیر گفته بود "اگر کروبی به میدان نمی‌آمد می‌رفتیم دنبال ناطق
نوری". قدرت تحلیل سیاسی و شناخت رویکردهای سیاست مداران توسط ایشان از همین
جمله کاملا پیداست. در این میان اما این آدم‌های بی هویت وقتی از استعداد
مدیریتی و اقتصادی خالی باشند، در عوض و به عنوان جایگزین فقط حرف می‌زنند.
"محمدرضا باهنر" نمونه‌ی دیگری از این شخصیت‌های سیاسی است که مدام حرف می‌زند
و نقد می‌کند و تاکنون هرگز در عرصه‌ی عمل کاری از پیش نبرده است. هرچند مواضع
روشن و اغلب شفافی که می‌گیرد، او را از افتادن به دام فریب کاران دورنگ در
امان داشته. "عماد افروغ" نمونه‌ای سالم از این شخصیت‌های سیاسی است. او چون
می‌داند اکنون وقت پس دادن حساب و اظهارات روشن است، سعی کرده سکوت کند. سکوتی
سنگین و احترام برانگیز که همواره او را از تردامان شدن و پر حرفی دور نگه
داشته.

اما احمد توکلی مدام نامه می‌نویسد. در پایگاه اینترنتی وابسته به او، روزی
دولت دهم موجه نشان داده می‌شود و دلایلی هم برای آن آورده می‌شود، فردا دولت
دهم در همان سایت از موجودیت ساقط می‌شود و به عنوان انتقاد دلایلی آورده
می‌شود که حرف‌های پیشین را نقض می‌کند. آن هم به فاصله‌ی یک روز. در جامعه‌ی
سیاسی ایران کیست که بتواند ادعا کند دامانش از بازی‌های جناحی پاک مانده؟ در
این میانه او و امثال ایشان مدعی حرکت انفرادی و فراجناحی هستند. در دوره‌ی
قبلی دولت، همین آقای توکلی بر سر تصویب بودجه‌های دولت کلی هیاهو کرد، گفتگو
نمود و بنا بر رسم دیرین از اصطلاحات پیچیده‌ای هم که نیک بلد نیست استفاده
کرد، اما طرح رای آورد و خودش هم احتمالا جزو تایید کنندگان طرح می‌بود. سیاه
کاری او اکنون دامان جنبش سبز ایران را گرفته است. توکلی می‌کوشد خود را یک
منتقد بی طرف جلوه دهد و با این سیه کاری طرفی ببندد. تیپ سیاسی شناخته شده‌ای
که می‌پندارد هرگز مهره‌ی سوخته نخواهد شد و تا ابد بالا خواهد رفت.

احمد توکلی بارها در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد و همواره ناکام ماند. جور
این ناکامی‌های سیاسی را با گرفتن مواضع چند دست و پشت هم اندازی دائم سبک
می‌کند. او در تبلیغات انتخاباتی‌اش از "جمهوری دوم" حرف زده بود.

خوانشی سطحی، گذرا و فریبنده، از روی دست تاریخ انقلاب فرانسه. خوانشی که نشان
دهنده‌ی درک ضعیف او از اندیشه‌ی سیاسی مغرب زمین و ناتوانی‌اش در فهم آن
می‌بود.

همچنین در آغاز به کار دولت نهم، توکلی هیاهو‌های بسیاری به راه انداخت و چنان
که عادت‌اش هست هر روز حرف زد، گفتگو کرد، نامه نوشت و چنان دولت را زیر سئوال
برد که گمان می‌بردی اصلح اصلاح طلبان و ناقد المنتقدین (بر وزن ملک
المتکلمین!) است. اما به یکباره هیاهویش خوابید. ناظران شکر گفتار روایت
می‌کنند که انتخاب وزیر آموزش و پرورش، سهم سکوت ایشان بود در آن ایام. او
اکنون چند ماهی است که خودش را به جنبش سبز ایران نزدیک کرده است و چون منش‌اش
همواره نشان داده که اگر بویی از جایی بلند نباشد سروکله‌ی او و امثال آنان
پیدا نمی‌شود، حضورش برای ما اتفاقی میمون و فرخنده است. به ظاهر چند ماه پیش
نامه‌ای به رئیس قوه‌ی قضاییه نوشت و خواستار محاکمه‌ی "سعید مرتضوی" شد. طرح
ادعا و پیشنهادی آنقدر پوچ و دور از دسترس در وضعیت فعلی که، گذشته از ظاهر
فریبنده‌اش، همه می‌دانند چه باطن دور از دسترس و به خصوص در شرایط موجود،
اشاره به آن چه بی خطر است. همچنین او برای انتقادات دائمش سطح تعریف نموده. و
ترجیح داده است برای همیشه دور رهبر، مراجع و هر کسی را که برایش هزینه‌های
سنگین بتراشد خط بکشد. از اینجا معلوم می‌شود که ایشان ابدا دنبال نفس آزادی
نیست. و برای طرح انتقاداتش، ظاهری هیاهوگر، شلوغ و تکان دهنده و باطنی بی خطر
و دسته چندم و اهدافی ضعیف و عموما بی دفاع در نظر می‌گیرد و مستنداتش را نه بر
اساس تحلیل‌ها که بر اساس سطحی ترین امور همه فهم (همچون مدرک جعلی این و
شعار‌های غیر انقلابی آن) استوار می‌سازد.

احمد توکلی می‌گردد و می‌بوید و تلاش می‌کند که با رنگ "فرا جناحی"، "خط سوم" و
یا هر عنوان فریبای دیگر جبهه‌ی خودش را تقویت کند. شاید تقویت این جبهه‌ی
دورنگی برای او و آنان نتایج مالی و سیاسی پنهانی به بار آورد. همین که ایشان
این امکان را می‌یابد که در پنهان، و در بحبوحه‌ی زد و خورد‌ها برود زندان اوین
و با زندانی‌های تازه در بند کشیده بحث ایدئولوژیک راه بیاندازد (روایت عین به
عین از وبلاگ سمیه توحیدلو، تایید شده در سایت الف) نشان دهنده‌ی این است که
بوی پیروزی ما به مشامش خورده است.

نامه‌ای که به کروبی و موسوی نوشته است هم از این منظر قابل بررسی و باعث
خوشوقتی است که امثال او، که همواره گرد قدرت می‌گردند تا شکست‌های پی در پی
خود را در عرصه‌ی افکار عمومی و انتخابات به گونه‌ای جبران سازند، اکنون از
جنبش سبز موجود بو و بخار قدرت استنشاق کرده‌اند و به سوی آن خزیده‌اند، غافل
از این که این میدان میدان دورنگی نیست. و بازنده‌ی نهایی بلکه کسانی هستند که
غیر از دورنگی و زدن همزمان به نعل و میخ، جنم خلق روش دیگری برای ابراز وجود
ندارند. به راستی آقای توکلی: چرا دیگران را از چیزی بیم می‌دهید که خودتان به
آن اعتقادی ندارید.

شروع و پایان توتالیتاریسم

نوشته ایوان کلیما


رژیم توتالیتری دائما به دنبال وحدت و انسجام است، این وحدت در وجود «رهبر» متجلی می‌شود. رهبر نه تنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده است. در مرحله اول به دلیل شخصیت رهبر و دار و دسته اش (این آدمهای دار و دسته اند که رهبر را قادر ساخته اند تا شهروندان را به دنبالش بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولا با عزم راسخ انگاریهای اجتماعیشان را به کرسی بنشاند). نظام توتالیتری به نظر پویا می آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است و قوانین و آداب و رسومش را منسوخ کرده است. اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد، و همگان تحت لوای یک اندیشه، یک رهبر، که مرکز قدرت است، به وحدت و انسجام خواهند رسید.

برای همین است که هر نظام توتالیتری هم حذف شخصیت را جزو اهدافش می کند (مگر به استثنای شخصیت رهبر، چه در یک شخص متجلی شده باشد، چه در یک گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی شخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدمهایی را که، فارغ از این که چقدر کوشا، ساعی یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان می کشند. نظامی که در نگاه نخست به نظر نظامی پویا می آمد، تبدیل به نظامی کند، سنگین و دست و پا چلفتی می شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می داند و این انفراد را اشاعه می دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن نمی دهند از میان برمی دارد، پس ضرورتا به تضاد، نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیازهای جمعیت و جماعاتی تمام می رسد. پس از نخستین بارقه های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد دوره ای بحرانی می شود که بر همه جنبه های زندگی افراد تاثیر می گذارد. این بحران نخست خودش را در حوزه معنوی آشکار می کند. قدرت توتالیتری اجازه نمی دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کنند و بنابراین اجازه نمی دهد بحث یا گفتگویی معنادار شکل بگیرد.

در رژیمهای توتالیتر فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگریزند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمی گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می کند دائما تنگ تر و تنگ تر می شود.

آنهایی که سعی می کنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزونتر می شود؛ آنها اعتراض می کنند و خواستار تغییر می شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست ها فقط یک پاسخ می دهد؛ به زور متوسل می شود. برای همین است که دولتهای توتالیتر نمی توانند بی وجود پلیس سیاسی، دادگاه های فرمایشی، حکمهای غیرقانونی، اردوگاههای کار اجباری، و اعدامهایی که غالبا نوعی آدمکشی در هیات مبدل هستند، سر کنند. گرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می افتند، اما سرانجام به این نتیجه می رسند که چنین شیوه هایی عملا نمی توانند در موارد زیادی به کار گرفته شود. در واقع نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمی آورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.

با این همه، شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت برمی آید: خلاقیتش و چشم اندازش. رفتار او را می توان به رفتار ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.

زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار به اوج خودش می رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی رژیم کم کم ترک برمی دارد. به دلیل کندی اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعا از حوزه روحی و فکری به سایر حوزه های زندگی سرایت پیدا می کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می گیرد، و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمی تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می یابد. قدرت معمولا منکر وجود بحران می شود و می کوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز مهم می شود، و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسورنشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما، و سرانجام خود زندگی.

چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز می‌کند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشاندن آدمها می شود. رژیم آگاهی مردمان و اعتماد به نفسشان را از بین می برد. بسته به اینکه این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن کلاتورا، یعنی قشر نازکی از آدمها که از امتیازات استثنایی برخوردار هستند، گسترده تر می شود. آنگاه اعضای نومن کلاتورا در مقامی فراتر از نقد و قانون قرار می گیرند. آنها می توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی توانند، حتی جنایت. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنها می سپارد، آنها دقیقا همان کسانی می شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیقتر می کنند و به بی لیاقتی و ناتوانی آشکار رژیم دامن می زنند.

نومن کلاتورا، نوعا، قادر نیست از درون صفوف خود شخصیتهای برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ رهبرش یا نسل رهبران اولیه اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچ کسانی » می افتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می دهند. ما این پدیده را عینا در همه کشورهای اروپای شرقی و مرکزی دیدیم. حاکمان این کشورها افرادی چنان ملال آور بودند که نه تنها نمی توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعه ای که بر آن حکومت می کنند عرضه کنند، و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.

نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت می رسد. و با ویران کردن شیوه سازمان یافتن جامعه قدرتش را از دست می دهد، و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می کند. پایان رژیم های توتالیتری، چه چپ و چه راست، به شیوه های گوناگون پیش می آید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلح آمیز. آنها گاه در یک قیام مردمی جارو می شوند، و در مواقع دیگر، پایان کارشان حاصل کار اصلاح طلبانی است که از درون نظام در دوره ای سر بر می آورند. رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقراری نظم اجتماعی را حتی در پایه ای ترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری نمی توان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختی های جسمی و روحی بیشتری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بی تزلزل به شخصی واحد (که غالبا هم از نظر اخلاقی و روحی عنان گسیخته است) مصیبتی می شود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت.

از کتاب «روح پراگ»، نوشته ایوان کلیما، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی

طلوع وقاحت و غروب حقارت

بررسی کوتاهی در باره ی بحران تاریخی بلندی به نام "خامنه ای"

مملکت کوروش و خشاریارشا و سعدی و حافظ و سهروردی و امیر علیشیر نوایی اکنون بر هوس های یک فرد می چرخد: علی خامنه ای.

برای دانستن فساد فکری و کژتابی های شعور او که به مرور بیشتر و بیشتر شده و امروز به مرز خودکامگی حقارت آمیزی رسیده نمونه های زیادی در دست است که می توان به آنها اشاره نمود. علی خامنه ای تیم های نظامی را دوست می دارد. آنک شورای شهر و شهردار(مهدی چمران) و اینک دولت دهم (همه سپاهی). نظامی گری در نظر ایشان نه قوه ی جنگی برای دفاع از میهن، که سبکی برای اداره کردن زندگی مردم عادی پیش بینی شده است که در آن هر شهروند یک سرباز صفر است و کشور پادگانی که در آن رئیسان پلیس و دولت به ایشان فرمان می دهند چگونه زندگی کنند. هر آنکه از بیرون به کشور ما نگاه کند در مقایسه نیک در می یابد که تا چه حد فضای عمومی جامعه تحت دخالت دولت است.

رفتار علی خامنه ای در این سال ها به مرور بیشتر و بیشتر متحجرانه و هوس بازانه شده است. گفتار او نشانه ی مشخصی است که علی خامنه ای دچار "خود خدا پنداری" شده. شاید برای همین است که آنقدر نظامی گری را دوست دارد. نظامیان حامی و نگهدارنده ی عرش کبریایی او در ذهنش جایگزین فرشتگان هستند که چون از خود شعوری ندارند همواره به تسبیح خالق مشغولند. آنچه آنها در بیانیه های سپاه و امثال آن به عنوان اطاعت محض از ولایت فقیه بیان می کنند در واقع پاسخ به هواهای نفسانی بیماری روانی است که تنها کسانی را به رسمیت می شناسد که او را تقدیس کنند. انتخاب سخنرانان نماز جمعه، وزیران فرمایشی (همچون فرمانده سپاه المهدی)، نمایندگان فرمایشی (همچون مهدی کوچک زاده که نخستین بار در دیداری رسمی جلو خود آقا سخنان ایشان را از کتابی نقل کرد و گفت "درس است برای ما! یک ماه بعد هم نماینده شد") و نیز مداح پروری اش (به ریشه ی م د ح= مدح کننده) و اجباری که در کشور افتاده تا حتی مغازه های لباس زیر هم می بایست عکس ایشان را به دیوار بزنند همه از این منظر قابل بررسی اند.

خامنه ای چون می پندارد خداست دیگر به این فکر نیست که فرمایشاتش ممکن است خطا باشند. شمارش تعداد "باید"هایی که در هر سخنرانی به کار می برد نشان می دهد او دوست می دارد کائنات به میل شخصی او بچرخند. گاه تخفیف هم می دهد. وقت هایی فکر می کند اکنون صدر اسلام است و او پیامبر خدا (شعبه ی حق بر زمین) است. گفتن اینکه "با ساختن مسجد ضرار نمی شود فلان و بهمان کرد" تنها یک ترجمه دارد: من پیغمبرم و مخالفان کفار.

جای دیگری می گوید "نداشتن بصیرت مسائل اخیر را ایجاد کرده است. بصیرت خودتان را بالا ببرید". ترجمه: من چشم بصیرت دارم. من اولا البصارم. یعنی من چیزهایی می بینم که شما نمی بینید. دقیقا آنچه خداوند در کتاب های مقدس در مورد خود می فرماید و بزرگان ادیان نیز درباره ی خود گفته اند. کسی نیست که به ایشان بگوید برای دیدن خون جوانان وطنت احتیاج به چشم سوم نیست. دو تا چشم عادی می خواهد که گویا محکم بسته ای.

معروف است که آقای خامنه ای "توهم توطئه" دارد. و مدام دشمن دشمن می کند. ادعایی که بیش از دو دهه است در مورد او مطرح است و نشان می دهد مشکل روانی "توهم" جزو خلقیات جدید ایشان نیست. او و یارانش مدام در حال خنثی کردن توطئه ها هستند. این حتی از راه رفتن دسته جمعی بسیجی ها، این روزها در خیابان ها و زیر چشمی پاییدن مردم عادی کاملا پیداست.
خامنه ای خود را واجد قوای پیش بینی نیز می داند و "نخبگان" را در صورت عدم همراهی با خودش به سقوط تهدید می کند.

این همه خوب امکان پذیر نیست که درست باشد و در واقع احتمال این که او خدا، امام زمان، پیامبر یا دست کم سید صاحب کراماتی باشد منتفی است. بنابراین او می کوشد با نیروی نظامی ای که در دست دارد به زور و به شکلی موقتی جهان اطرافش را به دلخواه خود تغییر دهد. در واقع کرامات و "دیدید گفتم ها" ای خلق کند تا نفس پریشانش دمی آرام بگیرد. دادگاه هایی که در آن ها با شکنجه و اعمال وحشیانه ی بدنی متهمان را مجبوربه معذرت خواهی از شخص "رهبری" می کنند یک نشانه ی واضح از این تمایل به بازسازی واقعیت مورد نظر ایشان هستند. دروغ هایی که خود او می گوید، رسانه های دور و برش می گویند و حکم تیری که داده است همه نشان می دهند او در خلوت خود از ارواح خبیثه ای فرمان می گیرد که خودشان را جبرئیل معرفی می کنند. اینکه کشور بر اساس هوس های یک فرد اداره شود سنت دیرینه ی شاهنشاهی مملکت ماست. هرچه شاهان خود را صاحب فره ی ایزدی می دانستند او نیز خود را با عنایت به سید بودنش صاحب نور حق می داند و به راستی و جدی جدی خود را صاحب مردم می پندارد. بدبختانه آنچه به عنوان جهان پیرامون او وجود دارد همان فرشتگان تسبیح گوی و بسیجیان خاکبوس اند و شعرایی درباری مسلک که با شنیدن شعر عقب افتاده ی ایشان در شب شعر سالینه ی بیت چنان به به و چه چهی می زنند که تن سعدی در گور می لرزد.

کارشناسان اجتماعی به این خودکامگی محض و ارجاع ولایت (یا سلطنت و خلافت) به "مطلقه" میزان نامحدودی خرفتی را لازم می دانند که گویا دستگاه مورد نظر خامنه ای یعنی تلوزیون، بیست و چهار ساعته مشغول ترویج آن است. خرفت کردن مردم برای آنکه اگر او گفت شب روز است آنها بپذیرند اما حربه ی پوسیده ایست. زیرا مردم از بد روزگار آنقدر خرفت شده اند که تنها به شبکه های دولتی مورد خط دهی ایشان بسنده نکنند. بنابراین بهتر است سینما را هم با این خرفتی بیالایند. آنچه "صفار هرندی" (عضو تحریریه ی کیهان و از جان نثاران آقا) در آغاز وزارتش مطرح کرد این بود که "ما باید بازگشت کنیم به ارزش های اصیل اسلامی" اینک تنها چند فیلم، از فیلم هایی که در دوران ایشان و به خط دهی آقا مجوز گرفتند تا ارزش های اسلامی را احیا کنند نام می بریم:
چارچنگولی، مادر زن سلام، اخراجی ها، خروس جنگی، چشمک، خواستگار محترم، شام عروسی، توفیق اجباری، و...

خامنه ای در دورانی که به واسطه ی حضور خاتمی در راس دولت نمی توانست هوس بازی کند آمد و در سخنرانی اش آزادی مطبوعات را به عنوان "شارلاتانسیم مطبوعاتی" تشبیه کرد. این می تواند به این ترجمه شود که ایشان توانایی در انداختن فلسفه ای با پسوند "ایسم" دارند و همچنین سر از کار مطبوعاتی هم در می آورند. روزنامه ی "کیهان" نمونه ی نیک مطبوعات مورد تایید ایشان است که در آن هر خط سرشار از توهین، افترا و جو سازی برای هر کسی است که برای نام بردن از آقا به عنوان "معظم" اقدام نمی کند. ایشان همین روزها می آید و می گوید که اگر شارلاتانیسم مطبوعاتی آن است پس ساختن یک مصاحبه ی مفصل دروغین به نام استاد شجریان در "وطن امروز" چیست که از دید همه ی کارشناسان فنی روزنامه نگاری خیانت به اصول اولیه ی روزنامه نگاری است. به راستی وقاحت که قلم به دست می شود همین خواهد شد. شاید نویسنده ی این گفتگو همان نویسنده ی ستون فحشنامه ی "انصار نیوز " به استاد بود.

تا کنون دقت کرده اید مفهوم تفکیک قوا در نظر او و یارانش چگونه است؟ مطالبات مردم اکنون تنها به دولت (یعنی یکی از قوای سه گانه و یکی از ده ها نیرویی که راسشان را این آدم منصوب می کند) محدود است. او و آنان همین را هم تاب نمی آورند. دعوایی که او و دارودسته اش بر سر حفظ دولت راه انداختند تنها همین یک عزل و نصب بود.

رئیس قوه ی قضاییه، رئیس رادیو تلوزیون؛ رئیس سپاه پاسداران و تمام فرماندهان پنجگانه ی آن، رئیس ارتش و تمام روسای سه گانه آن، رئیس پلیس، اعضا و رئیس مجمع تشخیص مصلحت، رئیس و اعضای شورای نگهبان، دادستان کل کشور، رئیس بنیاد مستضعفان، رئیس بنیاد شهید، و غیره و غیره را در کشورما تنها یک نفر انتخاب می کند.
تنها یک نفر.

در باطن امر اما مهره های شناخته شده ای موجودند که به ظاهر با آراء و در باطن با انتصاب او روی کار می آیند: رئیس و حد اقل صد نفر از نمایندگان مجلس، رئیس و مجیز گویان تازه نفس او در شورای شهر، شهردار تهران و اکنون پدیده ای تازه به نام رئیس جمهور انتصابی.

همه و همه بنا بر اساس دید سید کم سوادی هدایت و تعیین می شوند که بنا بر شواهد از دوران طفولیت جامه ی روحانیت بر تن داشته و هرگز هیچ چیز دیگری نبوده غیر از روحانی، همه منصوبان یک نفر آدم اند که تنها هنرش این است که خوب حرف می زند و چنان با اعتماد به نفس دروغ می گوید که آگاهان حیران می مانند. سید علی خامنه ای محصول و تتمه ی دورانی است که با انقلاب پنجاه و هفت رو به پایان نهاد و با تمامیت خواهی فقیهی شناخته شده که دست کم در حوزه ی دین سوادش مورد تایید همگان بود ناقص ماند.

خامنه ای بسیار دوست می دارد که دوست داشته شود، عکس هایش چاپ شوند و در حضور همگان گریه کند. فردای هجده تیر در حضور مجیز گویانش بغض کرد که: "اگر عکس مرا پاره کردند عیب ندارد" و چماقداران زدند زیر گریه و آمدند به خیابان و عکس آقا را از دست پاره کنندگان نجات دادند.

چرا که او و آنان چیزی غیر از این عکس و تبلیغات نیستند و هیچ بنای کاملی ندارند تا با آن دوران حکومتشان ممتاز شود. اکنون همین حالا او و آنان از صفحه ی تاریخ ما محوند و بزرگترین نمونه ی حکومتی که کارهای او را نباید کرد.

برای خامنه ای نماز جمعه به راستی سنگر است. او تفنگ را در دستش می گیرد و از دیر باز و از همان سنگر اخوان ثالث ها و سعیدی سیرجانی ها ومنتظری ها و دانشجوها و اکنون مردم عادی و حتی یاران دیرین خودش را هدف می گیرد. سلاح او گریه است. و دندانهایش از خلال سبیل هایش هویدا نیست.

در این سالها بسیار کوشیده اند تا سید علی خامنه ای را یک آدم فرهیخته، ساز بزن، شاعر و دانشمند معرفی کنند و خودش هم خیلی دوست می دارد همگان را به علم لدنی خود متوجه سازد. اما این شخص او بود که ادبیات سیاسی کشور را تا سر حد انحطاطی به نام احمدی نژاد تنزل داد. آیا کسی که می گوید "آنهایی که به کشورهای دیگر حمله می کنند بی خود می کنند و آنهایی هم که می گذارند به کشورشان حمله شود غلط می کنند" ادیب است؟ آیا کسی که درباره ی موسیقی با تعجب و اخم می گوید "در دانشگاه های ما موسیقی ترویج می شود، نباید بشود" (نقل به مضمون و در یوتیوب فیلمش هست) اصلا می داند ساز چیست؟ خامنه ای به راستی فکر می کند حضرت علی است اما منطقش منطق معاویه است. گناه خون هایی را که خود می ریزد به گردن کسانی می اندازد که مردم را منع نکرده اند تا به خیابان بیایند.

هر سال چهار نفر شاعر و فرهیخته را جمع می کنند تا به بیت آقا مشرف شوند. ایشان در این دیدارها چنان توسط مشاورین مجهز شده اند که میهمانان را به حیرت می اندازند و با نام بردن از تالستوی، پوپر و هایدگر، حافظ و امثال آن می خواهند بگویند ما در بیت همواره چشممان به کتاب است، اما خامنه ای نه شمه ای از ادبیات تالستوی دارد، نه جرعه ای از منطق هایدگر و پوپر می داند و به ضرس قاطع اصلا سر از حافظ و سعدی درمی آورد. اگر نه یک شعر از هرکدام از بر می بود و روح زبانش لطیف می شد و اینچنین فحش آلود و چارواداری سخن نمی گفت:
"دشمنان می خواهند توی سر جنس بزنند، به قول رایج در کسبه" و یا جمله ی عجیب و مغلوط " صدا و سیما باید عطر فرهنگ صحیح را در جان جامعه جاری سازد"!
خامنه ای در جمله ی اخیر فرهنگ صحیح را واجد "عطر" می داند و در یک واج آرایی کهنه ی پانصد ساله، جامعه را جان داری تلقی می کند که باید درونش چیزهایی جاری کرد.

خامنه ای خود را "نظام" می داند و این در تمام سخنان او پیداست. در سخنرانی اخیرش گفته است "هی نگویید در کهریزک و خیابان ها مردم کشته شدند، آنچه که اهمیت دارد این است که آبروی نظام برده شده". آری آبروی خامنه ای، رهبری با بغض و گریه سر نماز فطر، با برملاشدن خونهای مردم در خیابان، آبروی او با برون افتادن دستهای حقیقتا خونینش و اخمی که حتی وقت خنده هم نمی شکفد برده شده. هوس هایی که تمامی ندارند و چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر می کند یا در این مورد تنها خاک گور.

بسیار محتمل است و باید منتظر باشیم هندوانه مجانی شود چون آقا دوست دارد، و کباب بناب در سطح کشور ممنوع شود چون برای آقا بد است. طبع ایشان چون با عطر جور نیست باید همه بو بدهند و در نهایت شاهد اعدام کسانی باشیم که که در خفا عطر خریده اند.

ایشان مدعی است "تمام معماری های بزرگ باید به مسجد ختم شوند" و دور و بری هایش هنوز نتوانسته اند مصلای بتونی تهران را به اتمام برسانند. او در جبر و احتمال همواره مردود است. حتی برای زندگی معمول آدمها هم برنامه می ریزد: "اگر قرار باشد بین هواپیما و قطار یکی را انتخاب کنید باید قطار را انتخاب کنید"
قطاری که "باید باید" کنان به سوی دره می رود و جنم آن را هم ندارد که بگوید "بهتر است" ...
به راستی یک آدم در چند مسئله صاحب نظر است؟ بحث فقاهت او در توان ما نیست. آنها که مورد تایید بزرگان بوده اند (همچون آیت الله منتظری) بهتر می دانند. این رهبر معمار، سازنواز، سخنران، نویسنده (از نوع کتاب، بعد از مرگ) شاعر، فیلسوف، دانا به غیب، و سیاست مدار کهنه کار کجای تاریخ ایستاده؟ و این سئوال بی پاسخ نیست.
زیرا دوران حکمرانی سید علی خامنه ای در تاریخ ما دورانی نام گذاری خواهد شد که در آن صبحانه شان وقاحت بوده و شامشان حقارت.


ملک المتکلمین

قهرمان یا رهنما؟

درباره اینکه "لیدر" چه کسی است


تمایل آدمی به موجودی برتر بود که "خدا" را خلق یا کشف نمود. و این تمایل است که هنوز پابرجاست و در میان اساطیر می تواند برترین، کهن ترین، پایدارترین و در عین حال منعطف ترینشان باشد.
این تمایل زیر بنایی بشر را وا داشته است که همواره نشانه ای ملموس، دارای قوه ی فکر و تخیل و سخن وری و تمام آنچه می تواند خداوند را در میان ما جای دهد برگزیند.
آدمی همواره جستجوگر این الگوی خاکی از "اله" بوده. و همین الگوست که قهرمان می سازد.

از این منظر پیامبر، قدیس یا امام و امامزاده و از همه مهمتر "منجی" قهرمان های کامل تمام دوران هستند. در عین حال انسانها می پذیرند که آدمی نقصان پذیر است و با همدردی شگفتی بر این صحه می گذارند که همیشه برای قهرمان شدن احتیاج به این نیست که آدم مورد نظر حتما از تمام جهات کامل باشد. نیاز بی گذشت آدمی به اسطوره ی قهرمان، او را وا می دارد که ضعف های انسانی را بر قهرمانش ببخشد و در ازای آن، آنچه خود از کردنش ناتوان است به عهده ی قهرمان می گذارد. اما به مرور ترکیب قهرمان و پهلوان در آیین های کهن به تجزیه ی قهرمان از پهلوان منجر شده و تا آنجا که به قرن گذشته مربوط است، رستم دستان دیروز و شیر خدا، هرکولس و پرومته و دیگران در چه گوارا و لنین و یا یک روحانی دینی ظهور کردند و نیازهای قهرمان طلبانه ی مردمان را بر آورده نمودند.

هر چه می گذرد بمباران دائم اطلاعات، شیشه ای شدن دیوارها و در نتیجه عیان شدن زندگی شخصی آدمها و هزار و یک دلیل دیگر باعث شده آن هاله ی قدسی از دور و بر قهرمان کمرنگ و کمرنگ تر شود و همچنان که می گذرد دوران ما بشود دوران قهرمان های کوتاه قامت.
بنابراین همچنان که دیگر نمی توان زرتشت و مسیح و رستم دستان و گیو و گودرز و آشیل را در میان مردم جست و راه خیر را از او خواست، از اهریمن و ابلیس لعین و دیکتاتور های آدم خوار و افسانه ای هم خبری نیست و آنچه هست از هر دوسو، چه اهریمنی چه اهورایی نیامده محو و نابود می شود.

قهرمان رکوردشکن المپیکی با مدالهای متعدد می آید و خبر روز می شود و دور روز دیگر نه از نامش خبری هست و نه از مدالهایش نشانی.
آنها که با قدرت ها گلاویز می شوند، و برای این منظور سر به بیابان و به جنگل می گذارند در نخستین بمباران هوایی محو و خاکستر می شوند و بمباران های هوایی دائم هم نمی توانند شیاطین کوچک و پراکنده یا مبارزین پنهان و فراری را کاملا نابود کنند.
به عنوان مثال می توان به "جوهر دودایف" رهبر جدایی طلب های چچن اشاره کرد و سرنوشتش را، در انتهای آن زندگی چه گوارا وار و آن ایمان بی خدشه ی مسلمانانه اش الگو گرفت و مبحث را فهمید.
و نیز می توان به بمباران دائم خاک هرات و بامیان و قندهار نگاه کرد و دید چگونه هنوز طالبان جا محکم کرده و هیچ نیروی قاهری حریفشان نیست.

در دوران ما انگار پیش بینی "کارل مارکس" مبنی بر قراردادی، موقتی و ناپایداری همه چیز درست از آب در آمده و "هرچه سخت و پایدار است دود می شود و به هوا می رود".

بنابراین قهرمان ها هر چند همچنان واجد اسطوره ای هستند که آدمیان می جویند، اما دَوَران تاریخ این اجازه را نمی دهد که دیر بپایند و بزرگ شوند. اسطوره در روزگار ما مانند همه چیز کج و معوج و ناقص الخلقه بروز می کند و آنجا که به "قهرمان" مربوط است موجودی قد علم می کند که می توان آن را "شبه قهرمان" نام گذاشت.
"شبه قهرمان " یا قهرمان کوتوله زاییده ی جهان معاصر است. گمان می رود برای پیروی از "شبه قهرمان" به مقدار متنابهی جهل نیاز باشد. و باید متذکر شد که حتما نیازی هست که حضور "شبه قهرمان" آن را برآورده می سازد و این نیاز است که دلیل وجودی اوست. به "شبه قهرمان" باز خواهیم گشت.

در قرآن اشاره شده است که پیامبر اسلام مجاز نیست دست کسی را بگیرد و به زور به بهشت ببرد و یا جلوی کسی را سد کند تا به جهنم نرود (ای محمد تو تنها بیم و بشارت دهنده ای). در تلقی مترقی از تمام ادیان می توان چنین برداشتی از کتاب های منتسب به خداوند داشت. این بیم و بشارت اما بهانه ی خوبی است برای باز گفتن اینکه دوران ما دوران پیامبران تذکر است نه اجبار. اینجاست که انسان ناقص، معمولی ولی در عین حال متفکر می تواند راهنمای خوبی باشد تا آدمیان از سردرگمی نجات یابند. نه تمام ما، آنهایی که خودشان توانایی تجزیه و تحلیل و یافتن خط فکری مشخص ندارند.

در مقابل "قهرمان" و سلف کوچکش "شبه قهرمان" می توان "رهنما" را پیشنهاد کرد.
رهنما کسی است که گاه در قالب مصلح اجتماعی، گاه در قالب نظریه پرداز و گاه نیز در قالب قهرمان ظاهر شود. این تغییرات دائم به "رهنما" این اجازه را می دهد که به سرعت یک قهرمان ظهور و سقوط نکند.
در پیروی از رهنما می بایست مقدار متنابهی تفکر به خرج داد. و تلاش شخصی لازم است تا نظریات رهنما به پیروانش منتقل شود. رهنما بر خلاف قهرمان به سراغ ما نمی آید. او منجی نیست. نجات دهنده ی ما ایستادگان نیست که بنشینیم و او بیاید و دستمان را بگیرد. در این اندیشه اگر رهنما در غالب منجی نیز ظاهر شود، رفتار او آمیخته با خرد، آهسته، و بدون کن فیکون کردن جهان پیرامون است. گمان می رود که اگر تنها یک قانون کلی برای پیروان رهنما بتوان درنظر گرفت جستجو است. جستجو وظیفه ی اصلی پیروان رهنما برای کشف حقیقت از میان اخبار و شایعه هاست.

چه بسیار کسانی هستند که فکر و فهمشان به آنها اجازه نمی دهد به سروصدای "قهرمان" گوش فرا دهند، ولی در میانه ی راه گیر افتاده اند و در سلک پیروان رهنما در آمده اند، اما از او توقع دارند برایشان قهرمان بازی در بیاورد. باید یاد آور شد جستجوی قهرمان در حیطه ی تفکر کاملا بی فایده است. زیرا رهبر شخص نیست شکل است. یعنی رهنما می تواند یک قالب باشد. مثلا یک جنبش را در نظر بگیریم. اگر جنبش اجتماعی دارای پشتیبانان متعدد باشد و نظریات پیش برنده ی آن تنها از یک شخص صادر نشوند، قالب مورد نظر به آرامی و با کاردانی نظریه پردازان قابل تغییر است. یعنی در صورتی که رهنمای اصلی به هر دلیلی از رهبری جنبش حذف شود رهبران دیگری هستند تا جای او را پر کنند و جنبش دچار آشفتگی نشود.

رهنما کمک می کند تا جنبش حفظ شود و این پیروان هستند که جنبش را زنده نگه می دارند و حرکت می دهند. رهنما بر اساس نظریه ها و تجارب خودش اشاراتی می کند و نشانه هایی می دهد تا جویندگان یابنده شوند و حرکت جمعی به اتحادی ضمنی برسد. اتحاد ضمنی همان یکپارچگی تقریبی ای است که در عین تفاوت ها همه را زیر یک نام جمع می کند. رهنما می بایست برای پیروان درونی شود و به مرور هر کدام از پیروان با حفظ شخصیت خود بتواند نوع تحلیل رهنما را نیز به دست آورد. یعنی بتواند مانند رهنما تحلیل و بررسی کند.

در مقابل اما "شبه قهرمان" کاملا متکی به شخص است. و در قصه ی قهرمانان "دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند". پیروان او به شکلی تعصب آمیز او را می ستایند و سخنان او را که اغلب شفاهی هم هست به عنوان آیات خداوندی و در نتیجه سخن آخر، حرف نهایی و قانون اصلی قلمداد می کنند. بافت ساختاری پیروان شبه قهرمان کمابیش یک دست است و هماهنگی برده واری در ظاهر و باطن آنها دیده می شود. تعصبی که پیروان "شبه قهرمان" به وجود او دارند آنها را معمولا بر آن می دارد که شبح قهرمان را به جای آن قهرمان کهنی بگیرند که به راستی و در روزگاران گذشته نقطه ی اتصال خداوند با زمینیان می بود. الوهیتی که به شبه قهرمان داده می شود تا آنجا پیش می رود که با امور ساده ی عقل روزمره نیز در می افتد و از همین جاست که خشونت برای تحمیل "شبه قهرمان" به همگان آغاز می شود.

"شبه قهرمان" در صورتی که بختیار باشد تنها تا وقتی می تواند در نقش خود بگنجد که حضور ملموس داشته باشد. تصاویرش مدام تبلیغ شوند و ساده ترین رفتارهایش در هاله ای جادویی تعبیر شود. اما قهرمان در دنیای ما نمی تواند جاری و جاوید شود و با مرگ همه چیز پایان می پذیرد. مرگ قهرمان پیروانش را پراکنده می کند و چنان می شود که انگار نه انگار که روزگاری کسی بوده و دنباله روانی و آن همه هیاهو...

اما رهنما نشسته است. بالای سرآدم حاضر نیست. جایی دارد که می توان سراغش را آنجا گرفت. از سلوکی پیروی می کند که تنها بیم و بشارت می دهد. گنجایشی که برای پذیرش پیروانش در نظر می گیرد آنقدر هست که به صرف ابراز تمایل زبانی بتوان فرد را در جمع یاران او به حساب آورد.
رهنما الزاما متکی به زبان آوری نیست. پیام هایی که به وسیله ی کلمات مکتوب منتقل می شوند به عمد از الاهی کردن کلام دوری می کنند و نیز نوشتن باعث می شود که رهنما به کلماتی که نوشته است (یا مشاورانش به نام و نظارت او نوشته اند) وفادار بماند و نتواند به راحتی سخن خود را نقض کند.
همچنین سخن گفتن با نوشته باعث می شود که پیروان یک رهنما امکان پیدا کنند تا تفسیرهای متعددی از سخنان او به دست دهند و در دوران بسط و تاویل دائم همه چیز چه بسا این تفسیر باشد که باعث می شود پیروان رهنما بر عکس شبه قهرمان، از طیف های متفاوتی تشکیل شوند. آنها برای آمیختن با یک گروه نیازی ندارند که افکار و عقاید شخصی خود را زیر پا بگذارند، رهنما کسی است که کلیات را دقیق و سنجیده بررسی می کند و جایگاه یک رهبر را نیک می داند و وارد جزییات و مصداق ها نمی شود.

آنچه باعث می شود پیروان یک "شبه قهرمان" به عنوان پیش نیاز واجد مقدار زیادی جهل باشند همین است. همین که آنها فردیتی ضعیف، عقایدی متزلزل و اندیشه ای تهی دارند و در نتیجه فردیت خود را به راحتی زیر پا می گذارند. آنها الگوی "شبه قهرمان" را نه به عنوان کسی که به آنها خط فکری دهد، نه به عنوان شخصی که کلیات و خطوط اصلی را مشخص کند، که او را منجی خود در نظر می گیرند.
در مقابل اما پیروان یک رهنما باید این حق را برای خود محفوظ بدارند که رهنما را نقد کنند و رهنما این ظرفیت را داشته باشد که در تعامل سازنده با اطرافیان و پیروانش پیش برود.


پیروان قهرمان چون سرور خود را چون خداوند می پرستند، هر نقد و ایرادی که به قهرمانشان وارد شود را امواج اهریمنی می پندارند و به سادگی به این توهم در می غلتند که "هر کس موافق ما نیست پس مخالف ماست"، در نتیجه او را "دشمن" می گیرند و چون به قوانینی که آنها و قهرمانشان برای حیات در نظر گرفته اند تمکین نمی کند پس وجودش مضر است و می بایست برای حفظ قهرمانی "شبه قهرمان" در نابودی او بکوشند. این مسئله ظاهرا و در حد نظریه چندان مهم به نظر نمی رسد اما هنگامی منحط می شود که مبدل به اخلاق شود. پوشاندن جامه ی اخلاقی به تعصب گاه چنان خطرناک می شود که خون ریختن مستحب، کشتار حلال و شکنجه مجاز می شود. تعصب وقتی به اخلاق تبدیل شد، وقتی دست به خون آلود، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست و از بد روزگار زودتر از آنکه فرصت بازسازی خود را داشته باشد به نابود کردن خودش دست می زند. زیرا این اخلاق اوست. زیرا هر کدام از پیروان قهرمان خود را یک قهرمان بالقوه می بینند که در نزدیکی، وفاداری و تعصب نسبت به قهرمان اصلی می بایست سرآمد دیگران باشد. از دید پیروان قهرمان هیچکس با دیگری برابر نیست و دیگران از تو یا جلوتر زده اند یا عقب تر مانده اند. آنها زندگی را عرصه ی جنگ و گریز دائم می بینند و به سبک قصه های افسانه ای، برای نزدیک شدن به قهرمان و ابراز ارادت به او، در واقع قهرمانِ قهرمان شدن، از روی جنازه ی برادر خود نیز می گذرند و تعصب، هرچه کورتر بهتر. همچنین در جنبش های اجتماعی عموما نیروهای خارجی و حامیان پنهان – که تنها نفع خود را در نظر می گیرند و معمولا عبارتند از کشورهای خارجی- قهرمان را به رهنما ترجیح می دهند، زیرا حضور دائم یک قدرت کار را برای هدایتش مشکل می کند و تعصب هم که باشد پیروان کور، دست های پنهان را نمی بینند و اگر چیزی حس کنند، خود را مبرا می دانند و "دشمن" شان را همواره حمایت شده از نیرویی خارجی. آنها می اندیشند "فکر" هم چماق است که از جایی پول بیاید و تامینش کند. زیرابرای حفظ قهرمان به شمشیر و باتوم و چماق و اسلحه نیاز است نه اندیشه.

پیروان "شبه قهرمان" سر انجام آنقدر می درند و می خورند و فریاد می کشند تا به دور خود نگاه می کنند و می بینند کسی نمانده تا از پا درش آورند، چنین است که در نهایت خود را نفی می کنند و به اردوی رهنمایان می خزند و تغییر خط می دهند شاید بتوانند در این میانه از رهنمای وقت قهرمان دوران بسازند.

رهنما اما ناگهان ظهور نمی کند، ناگهان اوج نمی گیرد و در نتیجه ناگهان سقوط نمی کند. رهنما راهنمای راهی است طولانی؛ پیشنهاد کننده ی گزینه ایست که می تواند بر اساس شرایط بهترین گزینه باشد، و در عین آنکه متکی بر اندیشه ای مشخص و روشن است تلاش نمی کند تا اندیشه های مخالف و مختلف را نابود سازد. رهنما تنها یک نشانه ی قطعی دارد: ایمان به راهی که می رود و پایداری در آن. این به آن معناست که آنکه شایسته است و برای فکرش زحمت کشیده به رهبری می رسد نه آنکه از سر اتفاق و ایجاد کردن روابط و حذف رقبا قهرمان شده باشد.
بنابراین رهنما خود را رئیس همه نمی پندارد و لحنش آمرانه و آمیخته به باید و نباید نیست. این شکل از رفتار در همه حال خود را حفظ می کند و پیروانش چه هفتاد و دو نفر باشند چه هفتاد میلیون نفر، شعله ایست که هرگز به خاموشی نمی گراید. از همین روست که پیروان رهنما با یکدیگر به جدال نمی افتند و شانه به شانه حرکت می کنند.

گزیدن رهنما در زمان ما در افتادن با قهرمان است. قهرمانی که چون نشانه های الاهی را به همراه ندارد به نیرنگ متوسل می شود. شاید رهنما را بتوان معادل (لیدر) گرفت. و یک حرکت مردمی، یک حلقه ی فکری، یک کلاس، یک جمع دوستانه، یک جنبش سیاسی اجتماعی، یک جمع ادبی، یک حزب یا یک شخص می بایست تلاش کند، جستجو کند و رهنما را درون خود کشف و تقویت کند.


اکنون برای هرکدام از ما گزینه های متعددی وجود دارد: اینکه پیرو شبه قهرمان باشیم و سینه چاک و غلام بی چون و چرا شویم.
اینکه پیرو رهنما باشیم و برای راه خود از او کمک بگیریم.
یا اینکه در قالب رهنما دنبال قهرمان باشیم و مدام دم از این بزنیم که حرکت مردمی ما "لیدر" ندارد. در این صورت شبهه ی این هست که ناخواسته هنوز دیو درونمان ما را هدایت کند و در شکلی تازه، دنبال الگویی مرده و متحجر باشد.


ملک المتکلمین

استبداد حقیر

بهترین روش برای پیشبرد انقلاب مخملین متهم کردن مخالفان آن به تلاش برای انقلاب مخملین است

و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین (انفال30)
(و آنان مکر می ورزیدند و خداوند هم مکر می ورزید
و خداوند بهترین مکر انگیزان است)

دادگاه های نمایشی که می توانستند جریان را به سود نیرو های اقتدارگرا تغییر جهت دهند، به چند دلیل خودشان باعث آشوب اند و فایده ای هم برای خود فرمایندگان ندارند.

نخست آنکه دادگاه نماینده ی قوای عاقله ی جامعه است از آن رو که به قانون متکی است. قانون ملاک قطعی و قرارداد اجتماعی مشخصی است که میان مردم و حکومت منعقد است. بنا براین استنادات حقوقی می بایست بنا بر چارچوب قانون حقوقی و فقه اسلامی باشند. اما دادخواست مطرح شده پر غلط، اشتباه و مملو از اتهام چسباندن سخیف به آدمهاست و تا آنجا که شده، نویسندگان آن کوشیده اند کاربرد جنجالی دو سه روزه ی آن را در نظر بگیرند. این می تواند به دلیل این هم باشد که بانیان کودتا خود به ضعف های خودشان واقف اند و نقد را چسبیده اند. اشتباهات متعدد دادخواست بیش از هر چیز، نوشتار مکتوبی است که در ذهن تاریخی ایران تثبیت خواهد شد و از آن دست نوشته هایی است که روزگاری، سر جنباندن و تاسف خوردن به بارخواهد آورد و خواهند گفت دریغ که روزی در ایران دستگاه قضایی و دولتی روی کار بوده است که تنها تخصص اش انجام کارها بدون هیچگونه تخصصی بوده است.

دوم آنکه نوشته ی دادستان دادگاه سراسر آمیخته به کینه های شخصی است. به وضوح ایدئولوژی و حتی دایره واژگان آقای خامنه ای و لفاظی های کینه توزانه ی او، دعواهای شبه فلسفی روزنامه ی کیهان به شاگردان سروش در دو دهه ی گذشته و همچنین کینه جویی های تیم تازه به دوران رسیده ی احمدی نژاد مبنی بر بلایایی که در دوران اصلاحات بر سر و روی آنها ، به عنوان گروه تندروها و چماق به دست های نظام ، باریده بود از خلال نوشته ی دادستانی به گوش می رسد. کینه جویی به عنوان الگوی شناخته شده ی رفتار رهبر، ریشه ای تاریخی دارد. رفتار او با "مهدی اخوان ثالث"، "سران نهضت آزادی"، شارلاتانیسم مطبوعاتی خواندن فعالیت های روزنامه های اصلاحات و قلع و قمع فله ای آنها در روزهای بعد، حداقل نمونه های فراموش ناشدنی ای هستند که می توان به عنوان نشانه های روشن کینه پرور بزرگ در نظر گرفت. کینه ای که گروه احمدی نژادی ها هنگام آمدن خاتمی به دل گرفتند از آن روست که آمدن خاتمی نانشان را به یکباره برید. و سرانشان از دولت بیرون افتادند. اکنون آنها با رهبر کینه توزان همدست شده اند و به هر قیمتی هست به فکر انتقام اند. زیرا نیک می دانند که چه دولت مستعجلی دارند. دولتی که میلیاردها تومان پول نقد به جیب "بولیوی" و "ونزوئلا" می ریزد که شاید آنها عشقشان بکشد در سازمان ملل علیه ایران رای ندهند. و شرکت های دولتی متکی به او همچون "ایران خودرو" با بدهکاری های میلیاردی رو به ورشکستگی بگذارند. دریغا روزی که مملکت هرج و مرج شود، و هر کس رو به سویی بگذارد و هر کشور سهمی از خاک ما بخواهد. "خامنه ای" ها، "احمدی نژاد"ها، "جنتی" ها و مصباح های "یزدی" با فشردن دکمه ای به زیر زمین فرو خواهند رفت و ما را جلوی تانک و زیر بمباران خواهند انداخت. جنگ هشت ساله نمونه ای روشن از این خزیدن موشهاست به سوراخ. انتقام مورد نظر با این سبک و این سیاق بیانیه ی دادستانی هرگز به نتیجه نخواهد رسید. زیرا مکر و کینه تنها دشمن می سازد. و تمام آنهایی که به زور چماق و القای نفرت و جنون کینه ی روحانی متحجر و رئیس جمهور غیر قانونی مورد حمایتش با برچسب تکراری و کهنه ی "جاسوس" به بیگانگان منتسب می شوند بعد از آزادی به دشمن واقعی قوم کینه ورزان مبدل خواهند شد. اکبر گنجی یا ابراهیم نبوی نمونه هایی خوبی هستند از کسانی که مورد کینه ورزی قرار گرفتند و آن جنبه ی خلاقانه شان که می توانست درون نظام و مرزها، فعالیت سالم و فرهنگی کند به مبارزه ای خلاقانه و متکی بر زبان جهانی برای شکستن نظام پرونده ساز و کینه جو تبدیل شد.

سوم آنکه زخم خوردگان دادگاه "عبدالله نوری" نمی خواهند تراژدی شوکران اصلاح دوباره تکرار شود. بنابراین با محور قرار دادن شخصی همچون ابطحی، که در میان بازداشت شدگان اولیه - همچون نبوی، میردامادی و دیگران – شخصیتی محکم و دارای سوابق درخشان انقلابی محسوب نمی شود کوشیده اند بدل سازی کنند. گویی تقلب در ذات پرونده سازان است. و پرونده سازی همچون رگ در خون! گروهی است که امروز رهبری را همراهی می کنند تا علاوه بر فرماندهی کل قوا، پلیس، قضاییه، رسانه های اصلی و ملی نما، و خط دهی به قوه ی مقننه، قوه ی مجریه را نیز در دست بگیرد. عبدالله نوری با عنایت به الگوی "مصدق" و در امتداد رفتار "خسرو گلسرخی" دادگاه فرمایشی خود را به تریبون اصلاحات تبدیل کرد. ارزش سخنان او در این بود که هر آنچه در خفا گفته می شد او به عرصه ی علنی آورد و از دادگاه کل نظام را به چالش کشید. طراحان دادگاه نمایشی شاید بتوانند با ابطحی و عطریانفر، یعنی آنهایی که همواره در حاشیه ی اصلاحات به کار خودشان رسیده اند کار از پیش ببرند و امروز را به فردایی برسانند، اما با هرکه هرچه کنند با "بهزاد نبوی" هیچ کاری نخواهند توانست کرد.

چهارم آنکه این تکرار لفظ "ولایت مطلقه" و "تقلب نشده" از زبان همه ی بازداشت شدگان نشان دهنده ی آن است که هم ولایت، مطلق بودنش را از دست داده و هم تقلب شده است. زیرا بنابر معقولات آنچه مطلق است چه احتیاجی دارد به تایید دیگران، آن هم به قول آقایان مشتی مجرم و خائن و جاسوس و وطن فروش؟ گویا نتیجه ی انتخابات برای متقلبان بیشتر مورد تردید است تا ما شکاکان به اعلام نتایج. ولایت مطلقه ی فقیه دقیقا همان قدرت مبهم و تمامیت خواهی است به هر چیز نامشروع مشروعیت می دهد. گواهی برای شرع اسلام، گواهی برای حقانیت نتیجه ی انتخابات پیش از تایید مراجع قانونی و سرانجام گواهی تایید مجرم بودن هرکس در هر حالتی به تشخیص ولی مطلقه ی فقیه و در نتیجه مشروعیت هر دادگاهی، دادخواستی، هرچند بی ربط و بی سر و ته و سردستی و شلخته و پر از ایرادات حقوقی و فقهی حتی از منظر فقه شیعی. تاکید بر "مطلقه" بودن ولی فقیه یعنی تایید اینکه "بله ما گناهکاریم حتی اگر ندانیم چرا ". رسمیت دادن به دادگاه به وسیله ی این تاییدیه فراتر از هر قانون دیگری قد علم کرده است، اما طراحان کودتا و نمایش دادگاه انگار از یاد برده اند آنچه الزاما مورد تایید آنهاست مورد تایید همگان نیست. و اگر آنها با نام بردن از کلمه ی "اصلاحات" حالشان دگرگون می شود، "مردمسالاری" را بد می دانند، دلار را به کلی پول کثیف استعمار می دانند (در مقابل "روبل" عزیز) و لرزیدنشان پا به پای نظام ولاییشان را دگرگونی و لرزیدن و تهوع همگان می پندارند، نمی دانند در همان شهری که به خونش شسته اند کسانی هستند که از خستگی چشم به راه هواپیماهای آمریکایی دوخته اند و منتظرند یا امام زمان ظهور کند یا آمریکا حمله کند و حکومت را زیر و زبر نماید.

پنجم مبحث گروه هایی است که به عنوان "بازوی کودتا" مطرح شده اند و این چنین در افتادن با آنها بهترین شکل رسمیت دادن به آنهاست برای فعالیت های آینده. پدر محسن روح الامینی از آن طرف می گوید وزیر بهداشت به او گفته در تلاش برای راه اندازی یک "ان جی او" است تا زندانیان را آمپول بزنند و مریضی ها را درمان کنند. از این طرف در دادخواست، چنان با "ان جی او" برخورد می شود که انگار موجودی هشت پا و آمده از کره ای دیگرست و می تواند بلای عظما و بر انداز باشد. گذشته از نادانی نویسندگان کیفرخواست راجع به تعریف کلی "ان جی او"، باید به این نکته توجه کرد که دولت کودتا و گروه های حامی آقای خامنه ای از نظرگاه اقتصادی تمایل به خصوصی سازی، آن هم به شکل مستقل از دولت ندارند. بخش خصوصی در ادبیات ایشان یعنی شرکت های اقماری همان دولت است. آن هم بر آمده از سران سپاه، چه به عنوان سرمایه گذار و تاجر و وارد کننده و صادر کننده و تولید کننده و چه به عنوان تهیه کننده در صدا و سیما و سینمای مولد "اخراجی ها". طبیعی است که گروه های مستقل از دولت به هر عنوان "محارب"و " پول بگیر از هلند و امریکا" و سرانجام به لفظ عظیمه ی "دشمن" توسط رهبر کودتا مزین شوند. می توان برچسب های متعدد به دو تا عکاس نگون بخت (مجید سعیدی و ساتیار امامی) را که "مجوز" نداشته اند و عکسهایشان را فلان دلار به آژانس های خارجی فروخته اند در همین راستا تفسیر نمود. همچنین گفتن اینکه عکاس پولش را به دلار گرفته یاد آور چمدان های دلاری است که می گفتند به سران اصلاحات می رسد. ضمنا روشن نیست در نیروگاه بوشهر مگر چه خبر است که یک عکاس "بی مجوز" آن هم از بیرون عکس آنجا را که برداشته و به آژانس های خارجی فروخته تا امرار معاش کند کارش جرم محسوب می شود. این که در طول این سالها گفتمان "کیهان" به راس و رئوس دولت راه یافت و کلمات حاج منصور ارضی به دایره ی واژگان آقای خامنه ای وارد شد و نم نم تمام آن را در بر گرفت نشانه ی قوت گرفتن آنها نیست. نشانه بالا آمدن، سرریز و تلاشی است که آنها می کنند تا خودشان را دو سه روزی بیشتر بر سریر قدرت نگه دارند و ارتزاق پنهانشان هم عیان نشود. تقسیم بندی "غرب و بقیه" در حقیقت همان خودی و غیر خودی، مردم و خدا، دشمن و خودی، و هزار سیاه و سفید دیگری است که برای از میدان به در کردن هر کس و ناکسی سالهاست که ساخته می شود و اکنون به گفتمان اصلی حکومت تبدیل شده. گفتمانی که حتی "مردمسالاری" را با "سکولاریسم" یکی می گیرد، همه چیز را گردن دکتر سروش و شاگردانش می اندازد، از حمایت های پنهان آمریکا نسبت به مجلس ششم می گوید، همه ی کسانی را که در این روزها چماق دستشان نگرفته اند منافق، ککتل ملتف انداز و آشوبگر می خواند و در نهایت ضعف و زبونی استفاده از امکانات عمومی را برای منظور خود "اعتراف گرفتن و نشان دادن خیانت موسوی و خاتمی به ملت" می شمارد، انگار که حواسش نیست که دولت مطبوع اش بالاترین نرخ بستن قرارداد ها را با کشورهای خارجی برای واردات همه چیز (حتی آنهایی که خودمان در ایران بهترین هایشان را داریم) به خود اختصاص داده است. و حواسش یا نیست یا دنبال انقلاب مخملی است که شانزده سال حکومت از سی سال جمهوری اسلامی را (دوران خاتمی و موسوی را) یک جا زیر عنوان خیانت می کشد و هم قسم شدن سران رسمی حکومت برای حمایت از همدیگر را ایجاد فتنه می خواند. این چه جور فتنه ایست که سه-چهارم از تاریخ نظامی آن را هدایت کرده است که اکنون احمدی نژاد و گروهش در امتداد همان نظام و ملتزم به قوانین همان نظام روی کار آمده است؟ نیز می خواهد همگان از مانور مشترک ایران و روسیه در دریای شمالی، سفر تند و تیز احمدی نژاد درست بعد از انتخابات به همسایه ی شمالی، و گشودن راه همسایه ی شمالی به مناطق جنوبی کشور، دادن پول به بولیوی و گینه ی بیسائو و مقتدا صدر و حمایت بی شائبه از حزب الله لبنان، حتی اگر هیچکدام نتیجه ای در بر نداشته باشد و خودشیرینی ها، وارد کردن پرتقال و سیب و انگور به کشور مرکبات، کشتن جوانهای مردم در زندان های دولت، کتک زدن پیر و جوان در خیابان، بی خود و بی دلیل و تنها از فرط عقده گشایی و خوش خدمتی به رهبر گریان و خندان به عنوان خدمت یاد کنند و تلاش برای گسترش "مردمسالاری" را خیانت.

ششم مسئله شیرین انقلاب مخملی است. گفته شد که با زیر سوال بردن رئیسان دولت های حاکم بر جمهوری اسلامی و هم قسم یاد کردن آنها، آن ها را خائن و انقلابگر مخملین معرفی کرده و کوشیده اند با تقسیم بندی مشهور احمدی نژادی (چهار سال –شانزده سال) ردیه ای تهدید آمیز بر هر آنچه تاکنون توسط جمهوری اسلامی شده تنظیم و آنچه را در این چهار سال شده و از این پس هم خواهد شد، جمهوری اسلامی اصلی جلوه دهند. به نظر می رسد این تمایل به تغییر بنیادین درون نظام نوعی انقلاب نرم و به اصطلاح مخملین باشد. از طرفی برای آنکه آنچه خود می کنند به طرف مقابل نسبت دهند تا بار روانی آن برداشته شود و آنچه به ناچار عیان شده بتوانند نهان کنند. آنها تلاشهایی را به همه ی مخالفین احمدی نژاد نسبت داده اند و آنها را تلاش های انقلابی و بر اندازانه خوانده اند. در کیفرخواست تاریخ این تلاشها را برای ایجاد انقلاب مخملی به بیست سال پیش نسبت می دهند. زمانی که هنوز چیزی به این عنوان اختراع هم نشده بود. آنها بسیار تلاش می کنند انقلاب مخملین را ترسناک و خطر اصلی برای نظام جلوه دهند و آنقدر در این تلاش غرقه اندک فراموش کرده اند این انقلاب ها اغلب علیه فساد سیاسی اقتصادی و استبداد حکومت هایی شکل گرفت که خود همین ها داعیه ی مبارزه با آن را دارند. کیفرخواست مذکور چنان حماقت آمیز تنظیم شده است که شبهه ی آن می رود شخص احمدی نژاد آن را تهیه کرده باشد. اقلا نحوه ی ویرایش آن، دادن اطلاعات غلط و بی دقتی هایی که در تعریف همه چیز، به خصوص همین انقلاب مخملین از دست نویسنده ی کیفرخواست در رفته جای شک باقی نمی گذارد که شخص شخیص رئیس جمهور دولت نهم آن را از نظر گذرانده و به لحاظ دستوری اصلاحاتی در آن انجام داده است! انقلاب مخملین مورد نظر نویسندگان را می توان به هر آنچه به وجود آنها کمکی نمی کند تعبیر نمود. نام بردن از کسانی که "کیهان" بارها آن ها را در خیالات خوانندگانش با شکنجه اعدام نموده است برخورد احمدی نژاد را به یاد می آورد در مناظره ی تلویزیونی اش با میرحسین موسوی. اینکه نویسندگان کیهان و کیفرخواست دعواهای دوران نشریه ی "کیان" و نوشته های روزنامه های "صبح امروز" و امثال آن را ریشه های انقلاب مخملی در نظر گرفته اند نشان از بلوغ سیاسی آنهاست که باعث شده است دست از چسباندن اتیکت "شارلاتانیسم مطبوعاتی" برداشته، برای پیش بردن انقلاب حقیقی مخملین که در آن تعریف نظام عوض می شود اما نظام همچنان پابرجاست به " انقلاب مخملین" پیشرفت سخن کنند. آنها وحشت ساختگی خود را از انقلاب مخملین در غالب کشف و خنثی سازی آن جبران می کنند و هرگز نمی گویند آیا در این میان حکومتی هم بوده که با انقلاب بر سر کار آمده و با انقلاب هم ساقط شده باشد؟ و اگر چنین بود آیا رفتار انتخاباتی دکتر و یاران مبنی بر دزدیدن نمادهای ملی همچون پرچم و یا نماد به قول خودشان رقیب (شال سبز) که نشانی مذهبی است، به منظور تغییر تعریف آنها، بسیار شبیه تر است به انقلاب مخملین یا اعتراضاتی مدنی که هیچ کجای جهان به عنوان رفتار انقلابی تعبیر نمی شود؟ شاید بتوان نتیجه گرفت انقلاب مخملی به عنوان یک الگوی خوشایند برای قدرت فعلی در ایران مطرح است که با استفاده از آن می تواند تمامیتی که سالها در آرزوی آن بوده و برای به دست آوردن آن از کنار زدن همسنگران قدیمی هم فروگزار نکرده است به دست آورد. الگویی که می گوید بهترین روش برای پیشبرد انقلاب مخملین متهم کردن مخالفان آن به تلاش برای انقلاب مخملین است. اگر چنین باشد باید به شخص آقای خامنه ای گوشزد نمود که ایران گرجستان نیست.

*

گمان می رود کودتای حمایت شونده از روسیه، برای حفظ تمامیت خود همچنان مجبور باشد به پرونده سازی، ارعاب و زندان کردن و کشتن شهروندان خود ادامه دهد و در این میانه تایید علنی یک روحانی متوسط را نیز که کاملا اتفاقی به قید "ولایت" آنهم از جنس مطلقه اش نائل آمده کافی می داند. روحانی کم سوادی که اگر" ولی" هم باشد، با هدایت چنین دادگاهی نشان داد به هیچ وجه "فقیه" نیست. زیرا قوانین فقهی شارع مذهب را نیز نتوانسته در کیفرخواست صادره بگنجاند. باید گفت فقیه و پسرش در ایجاد شر و فریب هم حقیر و ناتوان اند. این مکری که معاویه می کند، آن خنجری که یهودا از پشت می زند، آن دادگاه های استالینی که هر تاواریش بی فایده برای دولت مستبدش را به سیبری می فرستد، آن استبدادی که هنوز مردم کوبا و لیبی و مصر را سر کار گذاشته، آن نظم و جنون هیتلر، آن دندان های تیز پینوشه و ابروی بی موی موسیلینی و آن خدا پنداری فرعون و نمرود، آن فریبی که شیطان آدم را می دهد آنقدر با شکوه اند و مبتنی بر اقتداری شریرانه که حتی آزادیخواهان بزرگ را هم به احترام وا می دارند. احترامی که به اقتدار و کیفیت شر گذاشته می شود. احترامی که در پهنه ی تاریخ به ناپلئون و اسکندر و چنگیز و تیمور و خونخواران دیگری گذاشته می شود که اگر دیکتاتور هم بوده اند، در اعمال دیکتاتوری از خلاقیت و اقتدار و تفکر سود می جسته اند و سواد شرارت را داشته اند. احترامی که حکومت کنونی در ایران ابدا نمی تواند که در آدمیان بر بیانگیزد.


ملک المتکلمین

همصدا با ملائک

ملک المتکلمین نویسنده ی خوش نشان و خوش آهنگ روزنامه ی صور اسرافیل، بعد از کودتا در باغ شاه در غل و زنجیر بود.
عکس معروف بزرگان مشروطه موجود است که در آن همه را با زنجیر به هم بسته اند. ملک نویسنده ای توانمند بود، صدایی خوش داشت و خطی خوانا و زیبا داشت. معروف است که وقتی سراغش آمدند تا به مسلخ اش ببرند خندید.
بلند شد، یک دور چرخید و همه ی یاران را نگاه کرد، زنجیر ها آنقدر سنگین بودند که روی گردن و دور مچ پا و دستش کبود و خون مرده و زخمی شده بود و از تمام هیکلش باریکه های خون جاری بود. گناه ملک و میرزا جهانگیر خان و دهخدا و رفقای دیگر نوشتن بود، و او می خندید چون هم گناهش را دوست می داشت و هم خیالش از بابت دهخدا راحت بود که گریخته و پرچم زمین نمانده. کشان کشان از در بیرونش می بردند و دیگران خوب می دانستند دیگر هرگزش نخواهند دید. ملک به پشت سرش نگاه کرد، بعد برگشت و دنبال زندان بان راه که می افتاد بی مقدمه زدزیر آواز. صدایش مثل باران بر سر تن های خسته و رنجور دوستان می بارید. همان صدا مثل سنگ ابابیل می ریخت سر زندان بانها و محمد علی شاه در حیاط.

صدا دور می شد و می خواند. و شعر بلند و حزین قائم مقام را باز تکرار می کرد و آنگ موزونش جرنگاجرنگ زنجیرها بود که زمینه ی آواز را پر می کرد:
روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد/ چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

و این ملک بود روان به سوی سرنوشت خویش، هم آوا با ملائک و این زنجیر و آهن و آهنگ آواز بودند چرخنده و هماهنگ و رساترین پیام جهان را با همین آواز می شد و می شود هنوز هم شنید، از میان راهروهای تاریخ، از وسط حیاط باغ شاه جهان شنید و در دور، نخست صدای زنجیرها را تشخیص داد که بازشان می کردند، زنجیرها از صدا افتادند و آواز پا بر جا بود، مثل سیلی به سر و صورت شاه و شاپشال و لیاخوف می خورد و تکرار می کرد نه روس و انگلیس و نه شاه حتا فرعون هم باشد و هزار سر اگر ببرد، نمی تواند سر آزادی را از تن جدا کند، آزادی هست و آوازش شنیدنی ترین آهنگ تاریخ است و آواز ملک ادامه یافت و پخش هوا بود، صدای گلوله، تک تیری که از پایش انداخت آمد و رفت، صدای گلوله های دیگر و دیگر تیرها در فتح تهران، کودتای رضا خان، در شامگاه بیست و هشت مرداد، در پانزدهم خرداد چهل و دو، در خیابانهای تهران سال پنجاه و هفت، در تمام دهه ی شصت، در هجدهم تیر هفتاد و هشت، در بیست و سوم خرداد هشتاد و هشت، بیست و چهارم و بیست و نهم همین سال طنین انداز شد و سفیر کشید و تنی درید و خونی ریخت و حاکمی را یکی دو روز بیشتر بر صندلی نگه داشت و صدای تیر گم شد، اما صدای آواز ملک المتکلمین همچنان می آید و با هر باد به هر سو کشیده می شود و پابرجاست.