نوشته ایوان کلیما
رژیم توتالیتری دائما به دنبال وحدت و انسجام است، این وحدت در وجود «رهبر» متجلی میشود. رهبر نه تنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده است. در مرحله اول به دلیل شخصیت رهبر و دار و دسته اش (این آدمهای دار و دسته اند که رهبر را قادر ساخته اند تا شهروندان را به دنبالش بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولا با عزم راسخ انگاریهای اجتماعیشان را به کرسی بنشاند). نظام توتالیتری به نظر پویا می آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است و قوانین و آداب و رسومش را منسوخ کرده است. اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد، و همگان تحت لوای یک اندیشه، یک رهبر، که مرکز قدرت است، به وحدت و انسجام خواهند رسید.
برای همین است که هر نظام توتالیتری هم حذف شخصیت را جزو اهدافش می کند (مگر به استثنای شخصیت رهبر، چه در یک شخص متجلی شده باشد، چه در یک گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی شخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدمهایی را که، فارغ از این که چقدر کوشا، ساعی یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان می کشند. نظامی که در نگاه نخست به نظر نظامی پویا می آمد، تبدیل به نظامی کند، سنگین و دست و پا چلفتی می شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می داند و این انفراد را اشاعه می دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن نمی دهند از میان برمی دارد، پس ضرورتا به تضاد، نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیازهای جمعیت و جماعاتی تمام می رسد. پس از نخستین بارقه های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد دوره ای بحرانی می شود که بر همه جنبه های زندگی افراد تاثیر می گذارد. این بحران نخست خودش را در حوزه معنوی آشکار می کند. قدرت توتالیتری اجازه نمی دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کنند و بنابراین اجازه نمی دهد بحث یا گفتگویی معنادار شکل بگیرد.
در رژیمهای توتالیتر فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگریزند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمی گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می کند دائما تنگ تر و تنگ تر می شود.
آنهایی که سعی می کنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزونتر می شود؛ آنها اعتراض می کنند و خواستار تغییر می شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست ها فقط یک پاسخ می دهد؛ به زور متوسل می شود. برای همین است که دولتهای توتالیتر نمی توانند بی وجود پلیس سیاسی، دادگاه های فرمایشی، حکمهای غیرقانونی، اردوگاههای کار اجباری، و اعدامهایی که غالبا نوعی آدمکشی در هیات مبدل هستند، سر کنند. گرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می افتند، اما سرانجام به این نتیجه می رسند که چنین شیوه هایی عملا نمی توانند در موارد زیادی به کار گرفته شود. در واقع نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمی آورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.
با این همه، شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت برمی آید: خلاقیتش و چشم اندازش. رفتار او را می توان به رفتار ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.
زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار به اوج خودش می رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی رژیم کم کم ترک برمی دارد. به دلیل کندی اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعا از حوزه روحی و فکری به سایر حوزه های زندگی سرایت پیدا می کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می گیرد، و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمی تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می یابد. قدرت معمولا منکر وجود بحران می شود و می کوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز مهم می شود، و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسورنشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما، و سرانجام خود زندگی.
چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز میکند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشاندن آدمها می شود. رژیم آگاهی مردمان و اعتماد به نفسشان را از بین می برد. بسته به اینکه این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن کلاتورا، یعنی قشر نازکی از آدمها که از امتیازات استثنایی برخوردار هستند، گسترده تر می شود. آنگاه اعضای نومن کلاتورا در مقامی فراتر از نقد و قانون قرار می گیرند. آنها می توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی توانند، حتی جنایت. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنها می سپارد، آنها دقیقا همان کسانی می شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیقتر می کنند و به بی لیاقتی و ناتوانی آشکار رژیم دامن می زنند.
نومن کلاتورا، نوعا، قادر نیست از درون صفوف خود شخصیتهای برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ رهبرش یا نسل رهبران اولیه اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچ کسانی » می افتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می دهند. ما این پدیده را عینا در همه کشورهای اروپای شرقی و مرکزی دیدیم. حاکمان این کشورها افرادی چنان ملال آور بودند که نه تنها نمی توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعه ای که بر آن حکومت می کنند عرضه کنند، و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.
نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت می رسد. و با ویران کردن شیوه سازمان یافتن جامعه قدرتش را از دست می دهد، و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می کند. پایان رژیم های توتالیتری، چه چپ و چه راست، به شیوه های گوناگون پیش می آید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلح آمیز. آنها گاه در یک قیام مردمی جارو می شوند، و در مواقع دیگر، پایان کارشان حاصل کار اصلاح طلبانی است که از درون نظام در دوره ای سر بر می آورند. رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقراری نظم اجتماعی را حتی در پایه ای ترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری نمی توان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختی های جسمی و روحی بیشتری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بی تزلزل به شخصی واحد (که غالبا هم از نظر اخلاقی و روحی عنان گسیخته است) مصیبتی می شود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت.
از کتاب «روح پراگ»، نوشته ایوان کلیما، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی
رژیم توتالیتری دائما به دنبال وحدت و انسجام است، این وحدت در وجود «رهبر» متجلی میشود. رهبر نه تنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده است. در مرحله اول به دلیل شخصیت رهبر و دار و دسته اش (این آدمهای دار و دسته اند که رهبر را قادر ساخته اند تا شهروندان را به دنبالش بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولا با عزم راسخ انگاریهای اجتماعیشان را به کرسی بنشاند). نظام توتالیتری به نظر پویا می آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است و قوانین و آداب و رسومش را منسوخ کرده است. اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد، و همگان تحت لوای یک اندیشه، یک رهبر، که مرکز قدرت است، به وحدت و انسجام خواهند رسید.
برای همین است که هر نظام توتالیتری هم حذف شخصیت را جزو اهدافش می کند (مگر به استثنای شخصیت رهبر، چه در یک شخص متجلی شده باشد، چه در یک گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی شخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدمهایی را که، فارغ از این که چقدر کوشا، ساعی یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان می کشند. نظامی که در نگاه نخست به نظر نظامی پویا می آمد، تبدیل به نظامی کند، سنگین و دست و پا چلفتی می شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می داند و این انفراد را اشاعه می دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن نمی دهند از میان برمی دارد، پس ضرورتا به تضاد، نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیازهای جمعیت و جماعاتی تمام می رسد. پس از نخستین بارقه های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد دوره ای بحرانی می شود که بر همه جنبه های زندگی افراد تاثیر می گذارد. این بحران نخست خودش را در حوزه معنوی آشکار می کند. قدرت توتالیتری اجازه نمی دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کنند و بنابراین اجازه نمی دهد بحث یا گفتگویی معنادار شکل بگیرد.
در رژیمهای توتالیتر فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگریزند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمی گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می کند دائما تنگ تر و تنگ تر می شود.
آنهایی که سعی می کنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزونتر می شود؛ آنها اعتراض می کنند و خواستار تغییر می شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست ها فقط یک پاسخ می دهد؛ به زور متوسل می شود. برای همین است که دولتهای توتالیتر نمی توانند بی وجود پلیس سیاسی، دادگاه های فرمایشی، حکمهای غیرقانونی، اردوگاههای کار اجباری، و اعدامهایی که غالبا نوعی آدمکشی در هیات مبدل هستند، سر کنند. گرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می افتند، اما سرانجام به این نتیجه می رسند که چنین شیوه هایی عملا نمی توانند در موارد زیادی به کار گرفته شود. در واقع نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمی آورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.
با این همه، شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت برمی آید: خلاقیتش و چشم اندازش. رفتار او را می توان به رفتار ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.
زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار به اوج خودش می رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی رژیم کم کم ترک برمی دارد. به دلیل کندی اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعا از حوزه روحی و فکری به سایر حوزه های زندگی سرایت پیدا می کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می گیرد، و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمی تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می یابد. قدرت معمولا منکر وجود بحران می شود و می کوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز مهم می شود، و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسورنشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما، و سرانجام خود زندگی.
چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز میکند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشاندن آدمها می شود. رژیم آگاهی مردمان و اعتماد به نفسشان را از بین می برد. بسته به اینکه این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن کلاتورا، یعنی قشر نازکی از آدمها که از امتیازات استثنایی برخوردار هستند، گسترده تر می شود. آنگاه اعضای نومن کلاتورا در مقامی فراتر از نقد و قانون قرار می گیرند. آنها می توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی توانند، حتی جنایت. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنها می سپارد، آنها دقیقا همان کسانی می شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیقتر می کنند و به بی لیاقتی و ناتوانی آشکار رژیم دامن می زنند.
نومن کلاتورا، نوعا، قادر نیست از درون صفوف خود شخصیتهای برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ رهبرش یا نسل رهبران اولیه اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچ کسانی » می افتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می دهند. ما این پدیده را عینا در همه کشورهای اروپای شرقی و مرکزی دیدیم. حاکمان این کشورها افرادی چنان ملال آور بودند که نه تنها نمی توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعه ای که بر آن حکومت می کنند عرضه کنند، و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.
نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت می رسد. و با ویران کردن شیوه سازمان یافتن جامعه قدرتش را از دست می دهد، و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می کند. پایان رژیم های توتالیتری، چه چپ و چه راست، به شیوه های گوناگون پیش می آید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلح آمیز. آنها گاه در یک قیام مردمی جارو می شوند، و در مواقع دیگر، پایان کارشان حاصل کار اصلاح طلبانی است که از درون نظام در دوره ای سر بر می آورند. رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقراری نظم اجتماعی را حتی در پایه ای ترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری نمی توان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختی های جسمی و روحی بیشتری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بی تزلزل به شخصی واحد (که غالبا هم از نظر اخلاقی و روحی عنان گسیخته است) مصیبتی می شود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت.
از کتاب «روح پراگ»، نوشته ایوان کلیما، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی