درباره اینکه "لیدر" چه کسی است
تمایل آدمی به موجودی برتر بود که "خدا" را خلق یا کشف نمود. و این تمایل است که هنوز پابرجاست و در میان اساطیر می تواند برترین، کهن ترین، پایدارترین و در عین حال منعطف ترینشان باشد.
این تمایل زیر بنایی بشر را وا داشته است که همواره نشانه ای ملموس، دارای قوه ی فکر و تخیل و سخن وری و تمام آنچه می تواند خداوند را در میان ما جای دهد برگزیند.
آدمی همواره جستجوگر این الگوی خاکی از "اله" بوده. و همین الگوست که قهرمان می سازد.
از این منظر پیامبر، قدیس یا امام و امامزاده و از همه مهمتر "منجی" قهرمان های کامل تمام دوران هستند. در عین حال انسانها می پذیرند که آدمی نقصان پذیر است و با همدردی شگفتی بر این صحه می گذارند که همیشه برای قهرمان شدن احتیاج به این نیست که آدم مورد نظر حتما از تمام جهات کامل باشد. نیاز بی گذشت آدمی به اسطوره ی قهرمان، او را وا می دارد که ضعف های انسانی را بر قهرمانش ببخشد و در ازای آن، آنچه خود از کردنش ناتوان است به عهده ی قهرمان می گذارد. اما به مرور ترکیب قهرمان و پهلوان در آیین های کهن به تجزیه ی قهرمان از پهلوان منجر شده و تا آنجا که به قرن گذشته مربوط است، رستم دستان دیروز و شیر خدا، هرکولس و پرومته و دیگران در چه گوارا و لنین و یا یک روحانی دینی ظهور کردند و نیازهای قهرمان طلبانه ی مردمان را بر آورده نمودند.
هر چه می گذرد بمباران دائم اطلاعات، شیشه ای شدن دیوارها و در نتیجه عیان شدن زندگی شخصی آدمها و هزار و یک دلیل دیگر باعث شده آن هاله ی قدسی از دور و بر قهرمان کمرنگ و کمرنگ تر شود و همچنان که می گذرد دوران ما بشود دوران قهرمان های کوتاه قامت.
بنابراین همچنان که دیگر نمی توان زرتشت و مسیح و رستم دستان و گیو و گودرز و آشیل را در میان مردم جست و راه خیر را از او خواست، از اهریمن و ابلیس لعین و دیکتاتور های آدم خوار و افسانه ای هم خبری نیست و آنچه هست از هر دوسو، چه اهریمنی چه اهورایی نیامده محو و نابود می شود.
قهرمان رکوردشکن المپیکی با مدالهای متعدد می آید و خبر روز می شود و دور روز دیگر نه از نامش خبری هست و نه از مدالهایش نشانی.
آنها که با قدرت ها گلاویز می شوند، و برای این منظور سر به بیابان و به جنگل می گذارند در نخستین بمباران هوایی محو و خاکستر می شوند و بمباران های هوایی دائم هم نمی توانند شیاطین کوچک و پراکنده یا مبارزین پنهان و فراری را کاملا نابود کنند.
به عنوان مثال می توان به "جوهر دودایف" رهبر جدایی طلب های چچن اشاره کرد و سرنوشتش را، در انتهای آن زندگی چه گوارا وار و آن ایمان بی خدشه ی مسلمانانه اش الگو گرفت و مبحث را فهمید.
و نیز می توان به بمباران دائم خاک هرات و بامیان و قندهار نگاه کرد و دید چگونه هنوز طالبان جا محکم کرده و هیچ نیروی قاهری حریفشان نیست.
در دوران ما انگار پیش بینی "کارل مارکس" مبنی بر قراردادی، موقتی و ناپایداری همه چیز درست از آب در آمده و "هرچه سخت و پایدار است دود می شود و به هوا می رود".
بنابراین قهرمان ها هر چند همچنان واجد اسطوره ای هستند که آدمیان می جویند، اما دَوَران تاریخ این اجازه را نمی دهد که دیر بپایند و بزرگ شوند. اسطوره در روزگار ما مانند همه چیز کج و معوج و ناقص الخلقه بروز می کند و آنجا که به "قهرمان" مربوط است موجودی قد علم می کند که می توان آن را "شبه قهرمان" نام گذاشت.
"شبه قهرمان " یا قهرمان کوتوله زاییده ی جهان معاصر است. گمان می رود برای پیروی از "شبه قهرمان" به مقدار متنابهی جهل نیاز باشد. و باید متذکر شد که حتما نیازی هست که حضور "شبه قهرمان" آن را برآورده می سازد و این نیاز است که دلیل وجودی اوست. به "شبه قهرمان" باز خواهیم گشت.
در قرآن اشاره شده است که پیامبر اسلام مجاز نیست دست کسی را بگیرد و به زور به بهشت ببرد و یا جلوی کسی را سد کند تا به جهنم نرود (ای محمد تو تنها بیم و بشارت دهنده ای). در تلقی مترقی از تمام ادیان می توان چنین برداشتی از کتاب های منتسب به خداوند داشت. این بیم و بشارت اما بهانه ی خوبی است برای باز گفتن اینکه دوران ما دوران پیامبران تذکر است نه اجبار. اینجاست که انسان ناقص، معمولی ولی در عین حال متفکر می تواند راهنمای خوبی باشد تا آدمیان از سردرگمی نجات یابند. نه تمام ما، آنهایی که خودشان توانایی تجزیه و تحلیل و یافتن خط فکری مشخص ندارند.
در مقابل "قهرمان" و سلف کوچکش "شبه قهرمان" می توان "رهنما" را پیشنهاد کرد.
رهنما کسی است که گاه در قالب مصلح اجتماعی، گاه در قالب نظریه پرداز و گاه نیز در قالب قهرمان ظاهر شود. این تغییرات دائم به "رهنما" این اجازه را می دهد که به سرعت یک قهرمان ظهور و سقوط نکند.
در پیروی از رهنما می بایست مقدار متنابهی تفکر به خرج داد. و تلاش شخصی لازم است تا نظریات رهنما به پیروانش منتقل شود. رهنما بر خلاف قهرمان به سراغ ما نمی آید. او منجی نیست. نجات دهنده ی ما ایستادگان نیست که بنشینیم و او بیاید و دستمان را بگیرد. در این اندیشه اگر رهنما در غالب منجی نیز ظاهر شود، رفتار او آمیخته با خرد، آهسته، و بدون کن فیکون کردن جهان پیرامون است. گمان می رود که اگر تنها یک قانون کلی برای پیروان رهنما بتوان درنظر گرفت جستجو است. جستجو وظیفه ی اصلی پیروان رهنما برای کشف حقیقت از میان اخبار و شایعه هاست.
چه بسیار کسانی هستند که فکر و فهمشان به آنها اجازه نمی دهد به سروصدای "قهرمان" گوش فرا دهند، ولی در میانه ی راه گیر افتاده اند و در سلک پیروان رهنما در آمده اند، اما از او توقع دارند برایشان قهرمان بازی در بیاورد. باید یاد آور شد جستجوی قهرمان در حیطه ی تفکر کاملا بی فایده است. زیرا رهبر شخص نیست شکل است. یعنی رهنما می تواند یک قالب باشد. مثلا یک جنبش را در نظر بگیریم. اگر جنبش اجتماعی دارای پشتیبانان متعدد باشد و نظریات پیش برنده ی آن تنها از یک شخص صادر نشوند، قالب مورد نظر به آرامی و با کاردانی نظریه پردازان قابل تغییر است. یعنی در صورتی که رهنمای اصلی به هر دلیلی از رهبری جنبش حذف شود رهبران دیگری هستند تا جای او را پر کنند و جنبش دچار آشفتگی نشود.
رهنما کمک می کند تا جنبش حفظ شود و این پیروان هستند که جنبش را زنده نگه می دارند و حرکت می دهند. رهنما بر اساس نظریه ها و تجارب خودش اشاراتی می کند و نشانه هایی می دهد تا جویندگان یابنده شوند و حرکت جمعی به اتحادی ضمنی برسد. اتحاد ضمنی همان یکپارچگی تقریبی ای است که در عین تفاوت ها همه را زیر یک نام جمع می کند. رهنما می بایست برای پیروان درونی شود و به مرور هر کدام از پیروان با حفظ شخصیت خود بتواند نوع تحلیل رهنما را نیز به دست آورد. یعنی بتواند مانند رهنما تحلیل و بررسی کند.
در مقابل اما "شبه قهرمان" کاملا متکی به شخص است. و در قصه ی قهرمانان "دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند". پیروان او به شکلی تعصب آمیز او را می ستایند و سخنان او را که اغلب شفاهی هم هست به عنوان آیات خداوندی و در نتیجه سخن آخر، حرف نهایی و قانون اصلی قلمداد می کنند. بافت ساختاری پیروان شبه قهرمان کمابیش یک دست است و هماهنگی برده واری در ظاهر و باطن آنها دیده می شود. تعصبی که پیروان "شبه قهرمان" به وجود او دارند آنها را معمولا بر آن می دارد که شبح قهرمان را به جای آن قهرمان کهنی بگیرند که به راستی و در روزگاران گذشته نقطه ی اتصال خداوند با زمینیان می بود. الوهیتی که به شبه قهرمان داده می شود تا آنجا پیش می رود که با امور ساده ی عقل روزمره نیز در می افتد و از همین جاست که خشونت برای تحمیل "شبه قهرمان" به همگان آغاز می شود.
"شبه قهرمان" در صورتی که بختیار باشد تنها تا وقتی می تواند در نقش خود بگنجد که حضور ملموس داشته باشد. تصاویرش مدام تبلیغ شوند و ساده ترین رفتارهایش در هاله ای جادویی تعبیر شود. اما قهرمان در دنیای ما نمی تواند جاری و جاوید شود و با مرگ همه چیز پایان می پذیرد. مرگ قهرمان پیروانش را پراکنده می کند و چنان می شود که انگار نه انگار که روزگاری کسی بوده و دنباله روانی و آن همه هیاهو...
اما رهنما نشسته است. بالای سرآدم حاضر نیست. جایی دارد که می توان سراغش را آنجا گرفت. از سلوکی پیروی می کند که تنها بیم و بشارت می دهد. گنجایشی که برای پذیرش پیروانش در نظر می گیرد آنقدر هست که به صرف ابراز تمایل زبانی بتوان فرد را در جمع یاران او به حساب آورد.
رهنما الزاما متکی به زبان آوری نیست. پیام هایی که به وسیله ی کلمات مکتوب منتقل می شوند به عمد از الاهی کردن کلام دوری می کنند و نیز نوشتن باعث می شود که رهنما به کلماتی که نوشته است (یا مشاورانش به نام و نظارت او نوشته اند) وفادار بماند و نتواند به راحتی سخن خود را نقض کند.
همچنین سخن گفتن با نوشته باعث می شود که پیروان یک رهنما امکان پیدا کنند تا تفسیرهای متعددی از سخنان او به دست دهند و در دوران بسط و تاویل دائم همه چیز چه بسا این تفسیر باشد که باعث می شود پیروان رهنما بر عکس شبه قهرمان، از طیف های متفاوتی تشکیل شوند. آنها برای آمیختن با یک گروه نیازی ندارند که افکار و عقاید شخصی خود را زیر پا بگذارند، رهنما کسی است که کلیات را دقیق و سنجیده بررسی می کند و جایگاه یک رهبر را نیک می داند و وارد جزییات و مصداق ها نمی شود.
آنچه باعث می شود پیروان یک "شبه قهرمان" به عنوان پیش نیاز واجد مقدار زیادی جهل باشند همین است. همین که آنها فردیتی ضعیف، عقایدی متزلزل و اندیشه ای تهی دارند و در نتیجه فردیت خود را به راحتی زیر پا می گذارند. آنها الگوی "شبه قهرمان" را نه به عنوان کسی که به آنها خط فکری دهد، نه به عنوان شخصی که کلیات و خطوط اصلی را مشخص کند، که او را منجی خود در نظر می گیرند.
در مقابل اما پیروان یک رهنما باید این حق را برای خود محفوظ بدارند که رهنما را نقد کنند و رهنما این ظرفیت را داشته باشد که در تعامل سازنده با اطرافیان و پیروانش پیش برود.
پیروان قهرمان چون سرور خود را چون خداوند می پرستند، هر نقد و ایرادی که به قهرمانشان وارد شود را امواج اهریمنی می پندارند و به سادگی به این توهم در می غلتند که "هر کس موافق ما نیست پس مخالف ماست"، در نتیجه او را "دشمن" می گیرند و چون به قوانینی که آنها و قهرمانشان برای حیات در نظر گرفته اند تمکین نمی کند پس وجودش مضر است و می بایست برای حفظ قهرمانی "شبه قهرمان" در نابودی او بکوشند. این مسئله ظاهرا و در حد نظریه چندان مهم به نظر نمی رسد اما هنگامی منحط می شود که مبدل به اخلاق شود. پوشاندن جامه ی اخلاقی به تعصب گاه چنان خطرناک می شود که خون ریختن مستحب، کشتار حلال و شکنجه مجاز می شود. تعصب وقتی به اخلاق تبدیل شد، وقتی دست به خون آلود، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست و از بد روزگار زودتر از آنکه فرصت بازسازی خود را داشته باشد به نابود کردن خودش دست می زند. زیرا این اخلاق اوست. زیرا هر کدام از پیروان قهرمان خود را یک قهرمان بالقوه می بینند که در نزدیکی، وفاداری و تعصب نسبت به قهرمان اصلی می بایست سرآمد دیگران باشد. از دید پیروان قهرمان هیچکس با دیگری برابر نیست و دیگران از تو یا جلوتر زده اند یا عقب تر مانده اند. آنها زندگی را عرصه ی جنگ و گریز دائم می بینند و به سبک قصه های افسانه ای، برای نزدیک شدن به قهرمان و ابراز ارادت به او، در واقع قهرمانِ قهرمان شدن، از روی جنازه ی برادر خود نیز می گذرند و تعصب، هرچه کورتر بهتر. همچنین در جنبش های اجتماعی عموما نیروهای خارجی و حامیان پنهان – که تنها نفع خود را در نظر می گیرند و معمولا عبارتند از کشورهای خارجی- قهرمان را به رهنما ترجیح می دهند، زیرا حضور دائم یک قدرت کار را برای هدایتش مشکل می کند و تعصب هم که باشد پیروان کور، دست های پنهان را نمی بینند و اگر چیزی حس کنند، خود را مبرا می دانند و "دشمن" شان را همواره حمایت شده از نیرویی خارجی. آنها می اندیشند "فکر" هم چماق است که از جایی پول بیاید و تامینش کند. زیرابرای حفظ قهرمان به شمشیر و باتوم و چماق و اسلحه نیاز است نه اندیشه.
پیروان "شبه قهرمان" سر انجام آنقدر می درند و می خورند و فریاد می کشند تا به دور خود نگاه می کنند و می بینند کسی نمانده تا از پا درش آورند، چنین است که در نهایت خود را نفی می کنند و به اردوی رهنمایان می خزند و تغییر خط می دهند شاید بتوانند در این میانه از رهنمای وقت قهرمان دوران بسازند.
رهنما اما ناگهان ظهور نمی کند، ناگهان اوج نمی گیرد و در نتیجه ناگهان سقوط نمی کند. رهنما راهنمای راهی است طولانی؛ پیشنهاد کننده ی گزینه ایست که می تواند بر اساس شرایط بهترین گزینه باشد، و در عین آنکه متکی بر اندیشه ای مشخص و روشن است تلاش نمی کند تا اندیشه های مخالف و مختلف را نابود سازد. رهنما تنها یک نشانه ی قطعی دارد: ایمان به راهی که می رود و پایداری در آن. این به آن معناست که آنکه شایسته است و برای فکرش زحمت کشیده به رهبری می رسد نه آنکه از سر اتفاق و ایجاد کردن روابط و حذف رقبا قهرمان شده باشد.
بنابراین رهنما خود را رئیس همه نمی پندارد و لحنش آمرانه و آمیخته به باید و نباید نیست. این شکل از رفتار در همه حال خود را حفظ می کند و پیروانش چه هفتاد و دو نفر باشند چه هفتاد میلیون نفر، شعله ایست که هرگز به خاموشی نمی گراید. از همین روست که پیروان رهنما با یکدیگر به جدال نمی افتند و شانه به شانه حرکت می کنند.
گزیدن رهنما در زمان ما در افتادن با قهرمان است. قهرمانی که چون نشانه های الاهی را به همراه ندارد به نیرنگ متوسل می شود. شاید رهنما را بتوان معادل (لیدر) گرفت. و یک حرکت مردمی، یک حلقه ی فکری، یک کلاس، یک جمع دوستانه، یک جنبش سیاسی اجتماعی، یک جمع ادبی، یک حزب یا یک شخص می بایست تلاش کند، جستجو کند و رهنما را درون خود کشف و تقویت کند.
اکنون برای هرکدام از ما گزینه های متعددی وجود دارد: اینکه پیرو شبه قهرمان باشیم و سینه چاک و غلام بی چون و چرا شویم.
اینکه پیرو رهنما باشیم و برای راه خود از او کمک بگیریم.
یا اینکه در قالب رهنما دنبال قهرمان باشیم و مدام دم از این بزنیم که حرکت مردمی ما "لیدر" ندارد. در این صورت شبهه ی این هست که ناخواسته هنوز دیو درونمان ما را هدایت کند و در شکلی تازه، دنبال الگویی مرده و متحجر باشد.
ملک المتکلمین
تمایل آدمی به موجودی برتر بود که "خدا" را خلق یا کشف نمود. و این تمایل است که هنوز پابرجاست و در میان اساطیر می تواند برترین، کهن ترین، پایدارترین و در عین حال منعطف ترینشان باشد.
این تمایل زیر بنایی بشر را وا داشته است که همواره نشانه ای ملموس، دارای قوه ی فکر و تخیل و سخن وری و تمام آنچه می تواند خداوند را در میان ما جای دهد برگزیند.
آدمی همواره جستجوگر این الگوی خاکی از "اله" بوده. و همین الگوست که قهرمان می سازد.
از این منظر پیامبر، قدیس یا امام و امامزاده و از همه مهمتر "منجی" قهرمان های کامل تمام دوران هستند. در عین حال انسانها می پذیرند که آدمی نقصان پذیر است و با همدردی شگفتی بر این صحه می گذارند که همیشه برای قهرمان شدن احتیاج به این نیست که آدم مورد نظر حتما از تمام جهات کامل باشد. نیاز بی گذشت آدمی به اسطوره ی قهرمان، او را وا می دارد که ضعف های انسانی را بر قهرمانش ببخشد و در ازای آن، آنچه خود از کردنش ناتوان است به عهده ی قهرمان می گذارد. اما به مرور ترکیب قهرمان و پهلوان در آیین های کهن به تجزیه ی قهرمان از پهلوان منجر شده و تا آنجا که به قرن گذشته مربوط است، رستم دستان دیروز و شیر خدا، هرکولس و پرومته و دیگران در چه گوارا و لنین و یا یک روحانی دینی ظهور کردند و نیازهای قهرمان طلبانه ی مردمان را بر آورده نمودند.
هر چه می گذرد بمباران دائم اطلاعات، شیشه ای شدن دیوارها و در نتیجه عیان شدن زندگی شخصی آدمها و هزار و یک دلیل دیگر باعث شده آن هاله ی قدسی از دور و بر قهرمان کمرنگ و کمرنگ تر شود و همچنان که می گذرد دوران ما بشود دوران قهرمان های کوتاه قامت.
بنابراین همچنان که دیگر نمی توان زرتشت و مسیح و رستم دستان و گیو و گودرز و آشیل را در میان مردم جست و راه خیر را از او خواست، از اهریمن و ابلیس لعین و دیکتاتور های آدم خوار و افسانه ای هم خبری نیست و آنچه هست از هر دوسو، چه اهریمنی چه اهورایی نیامده محو و نابود می شود.
قهرمان رکوردشکن المپیکی با مدالهای متعدد می آید و خبر روز می شود و دور روز دیگر نه از نامش خبری هست و نه از مدالهایش نشانی.
آنها که با قدرت ها گلاویز می شوند، و برای این منظور سر به بیابان و به جنگل می گذارند در نخستین بمباران هوایی محو و خاکستر می شوند و بمباران های هوایی دائم هم نمی توانند شیاطین کوچک و پراکنده یا مبارزین پنهان و فراری را کاملا نابود کنند.
به عنوان مثال می توان به "جوهر دودایف" رهبر جدایی طلب های چچن اشاره کرد و سرنوشتش را، در انتهای آن زندگی چه گوارا وار و آن ایمان بی خدشه ی مسلمانانه اش الگو گرفت و مبحث را فهمید.
و نیز می توان به بمباران دائم خاک هرات و بامیان و قندهار نگاه کرد و دید چگونه هنوز طالبان جا محکم کرده و هیچ نیروی قاهری حریفشان نیست.
در دوران ما انگار پیش بینی "کارل مارکس" مبنی بر قراردادی، موقتی و ناپایداری همه چیز درست از آب در آمده و "هرچه سخت و پایدار است دود می شود و به هوا می رود".
بنابراین قهرمان ها هر چند همچنان واجد اسطوره ای هستند که آدمیان می جویند، اما دَوَران تاریخ این اجازه را نمی دهد که دیر بپایند و بزرگ شوند. اسطوره در روزگار ما مانند همه چیز کج و معوج و ناقص الخلقه بروز می کند و آنجا که به "قهرمان" مربوط است موجودی قد علم می کند که می توان آن را "شبه قهرمان" نام گذاشت.
"شبه قهرمان " یا قهرمان کوتوله زاییده ی جهان معاصر است. گمان می رود برای پیروی از "شبه قهرمان" به مقدار متنابهی جهل نیاز باشد. و باید متذکر شد که حتما نیازی هست که حضور "شبه قهرمان" آن را برآورده می سازد و این نیاز است که دلیل وجودی اوست. به "شبه قهرمان" باز خواهیم گشت.
در قرآن اشاره شده است که پیامبر اسلام مجاز نیست دست کسی را بگیرد و به زور به بهشت ببرد و یا جلوی کسی را سد کند تا به جهنم نرود (ای محمد تو تنها بیم و بشارت دهنده ای). در تلقی مترقی از تمام ادیان می توان چنین برداشتی از کتاب های منتسب به خداوند داشت. این بیم و بشارت اما بهانه ی خوبی است برای باز گفتن اینکه دوران ما دوران پیامبران تذکر است نه اجبار. اینجاست که انسان ناقص، معمولی ولی در عین حال متفکر می تواند راهنمای خوبی باشد تا آدمیان از سردرگمی نجات یابند. نه تمام ما، آنهایی که خودشان توانایی تجزیه و تحلیل و یافتن خط فکری مشخص ندارند.
در مقابل "قهرمان" و سلف کوچکش "شبه قهرمان" می توان "رهنما" را پیشنهاد کرد.
رهنما کسی است که گاه در قالب مصلح اجتماعی، گاه در قالب نظریه پرداز و گاه نیز در قالب قهرمان ظاهر شود. این تغییرات دائم به "رهنما" این اجازه را می دهد که به سرعت یک قهرمان ظهور و سقوط نکند.
در پیروی از رهنما می بایست مقدار متنابهی تفکر به خرج داد. و تلاش شخصی لازم است تا نظریات رهنما به پیروانش منتقل شود. رهنما بر خلاف قهرمان به سراغ ما نمی آید. او منجی نیست. نجات دهنده ی ما ایستادگان نیست که بنشینیم و او بیاید و دستمان را بگیرد. در این اندیشه اگر رهنما در غالب منجی نیز ظاهر شود، رفتار او آمیخته با خرد، آهسته، و بدون کن فیکون کردن جهان پیرامون است. گمان می رود که اگر تنها یک قانون کلی برای پیروان رهنما بتوان درنظر گرفت جستجو است. جستجو وظیفه ی اصلی پیروان رهنما برای کشف حقیقت از میان اخبار و شایعه هاست.
چه بسیار کسانی هستند که فکر و فهمشان به آنها اجازه نمی دهد به سروصدای "قهرمان" گوش فرا دهند، ولی در میانه ی راه گیر افتاده اند و در سلک پیروان رهنما در آمده اند، اما از او توقع دارند برایشان قهرمان بازی در بیاورد. باید یاد آور شد جستجوی قهرمان در حیطه ی تفکر کاملا بی فایده است. زیرا رهبر شخص نیست شکل است. یعنی رهنما می تواند یک قالب باشد. مثلا یک جنبش را در نظر بگیریم. اگر جنبش اجتماعی دارای پشتیبانان متعدد باشد و نظریات پیش برنده ی آن تنها از یک شخص صادر نشوند، قالب مورد نظر به آرامی و با کاردانی نظریه پردازان قابل تغییر است. یعنی در صورتی که رهنمای اصلی به هر دلیلی از رهبری جنبش حذف شود رهبران دیگری هستند تا جای او را پر کنند و جنبش دچار آشفتگی نشود.
رهنما کمک می کند تا جنبش حفظ شود و این پیروان هستند که جنبش را زنده نگه می دارند و حرکت می دهند. رهنما بر اساس نظریه ها و تجارب خودش اشاراتی می کند و نشانه هایی می دهد تا جویندگان یابنده شوند و حرکت جمعی به اتحادی ضمنی برسد. اتحاد ضمنی همان یکپارچگی تقریبی ای است که در عین تفاوت ها همه را زیر یک نام جمع می کند. رهنما می بایست برای پیروان درونی شود و به مرور هر کدام از پیروان با حفظ شخصیت خود بتواند نوع تحلیل رهنما را نیز به دست آورد. یعنی بتواند مانند رهنما تحلیل و بررسی کند.
در مقابل اما "شبه قهرمان" کاملا متکی به شخص است. و در قصه ی قهرمانان "دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند". پیروان او به شکلی تعصب آمیز او را می ستایند و سخنان او را که اغلب شفاهی هم هست به عنوان آیات خداوندی و در نتیجه سخن آخر، حرف نهایی و قانون اصلی قلمداد می کنند. بافت ساختاری پیروان شبه قهرمان کمابیش یک دست است و هماهنگی برده واری در ظاهر و باطن آنها دیده می شود. تعصبی که پیروان "شبه قهرمان" به وجود او دارند آنها را معمولا بر آن می دارد که شبح قهرمان را به جای آن قهرمان کهنی بگیرند که به راستی و در روزگاران گذشته نقطه ی اتصال خداوند با زمینیان می بود. الوهیتی که به شبه قهرمان داده می شود تا آنجا پیش می رود که با امور ساده ی عقل روزمره نیز در می افتد و از همین جاست که خشونت برای تحمیل "شبه قهرمان" به همگان آغاز می شود.
"شبه قهرمان" در صورتی که بختیار باشد تنها تا وقتی می تواند در نقش خود بگنجد که حضور ملموس داشته باشد. تصاویرش مدام تبلیغ شوند و ساده ترین رفتارهایش در هاله ای جادویی تعبیر شود. اما قهرمان در دنیای ما نمی تواند جاری و جاوید شود و با مرگ همه چیز پایان می پذیرد. مرگ قهرمان پیروانش را پراکنده می کند و چنان می شود که انگار نه انگار که روزگاری کسی بوده و دنباله روانی و آن همه هیاهو...
اما رهنما نشسته است. بالای سرآدم حاضر نیست. جایی دارد که می توان سراغش را آنجا گرفت. از سلوکی پیروی می کند که تنها بیم و بشارت می دهد. گنجایشی که برای پذیرش پیروانش در نظر می گیرد آنقدر هست که به صرف ابراز تمایل زبانی بتوان فرد را در جمع یاران او به حساب آورد.
رهنما الزاما متکی به زبان آوری نیست. پیام هایی که به وسیله ی کلمات مکتوب منتقل می شوند به عمد از الاهی کردن کلام دوری می کنند و نیز نوشتن باعث می شود که رهنما به کلماتی که نوشته است (یا مشاورانش به نام و نظارت او نوشته اند) وفادار بماند و نتواند به راحتی سخن خود را نقض کند.
همچنین سخن گفتن با نوشته باعث می شود که پیروان یک رهنما امکان پیدا کنند تا تفسیرهای متعددی از سخنان او به دست دهند و در دوران بسط و تاویل دائم همه چیز چه بسا این تفسیر باشد که باعث می شود پیروان رهنما بر عکس شبه قهرمان، از طیف های متفاوتی تشکیل شوند. آنها برای آمیختن با یک گروه نیازی ندارند که افکار و عقاید شخصی خود را زیر پا بگذارند، رهنما کسی است که کلیات را دقیق و سنجیده بررسی می کند و جایگاه یک رهبر را نیک می داند و وارد جزییات و مصداق ها نمی شود.
آنچه باعث می شود پیروان یک "شبه قهرمان" به عنوان پیش نیاز واجد مقدار زیادی جهل باشند همین است. همین که آنها فردیتی ضعیف، عقایدی متزلزل و اندیشه ای تهی دارند و در نتیجه فردیت خود را به راحتی زیر پا می گذارند. آنها الگوی "شبه قهرمان" را نه به عنوان کسی که به آنها خط فکری دهد، نه به عنوان شخصی که کلیات و خطوط اصلی را مشخص کند، که او را منجی خود در نظر می گیرند.
در مقابل اما پیروان یک رهنما باید این حق را برای خود محفوظ بدارند که رهنما را نقد کنند و رهنما این ظرفیت را داشته باشد که در تعامل سازنده با اطرافیان و پیروانش پیش برود.
پیروان قهرمان چون سرور خود را چون خداوند می پرستند، هر نقد و ایرادی که به قهرمانشان وارد شود را امواج اهریمنی می پندارند و به سادگی به این توهم در می غلتند که "هر کس موافق ما نیست پس مخالف ماست"، در نتیجه او را "دشمن" می گیرند و چون به قوانینی که آنها و قهرمانشان برای حیات در نظر گرفته اند تمکین نمی کند پس وجودش مضر است و می بایست برای حفظ قهرمانی "شبه قهرمان" در نابودی او بکوشند. این مسئله ظاهرا و در حد نظریه چندان مهم به نظر نمی رسد اما هنگامی منحط می شود که مبدل به اخلاق شود. پوشاندن جامه ی اخلاقی به تعصب گاه چنان خطرناک می شود که خون ریختن مستحب، کشتار حلال و شکنجه مجاز می شود. تعصب وقتی به اخلاق تبدیل شد، وقتی دست به خون آلود، دیگر هیچ چیز جلودارش نیست و از بد روزگار زودتر از آنکه فرصت بازسازی خود را داشته باشد به نابود کردن خودش دست می زند. زیرا این اخلاق اوست. زیرا هر کدام از پیروان قهرمان خود را یک قهرمان بالقوه می بینند که در نزدیکی، وفاداری و تعصب نسبت به قهرمان اصلی می بایست سرآمد دیگران باشد. از دید پیروان قهرمان هیچکس با دیگری برابر نیست و دیگران از تو یا جلوتر زده اند یا عقب تر مانده اند. آنها زندگی را عرصه ی جنگ و گریز دائم می بینند و به سبک قصه های افسانه ای، برای نزدیک شدن به قهرمان و ابراز ارادت به او، در واقع قهرمانِ قهرمان شدن، از روی جنازه ی برادر خود نیز می گذرند و تعصب، هرچه کورتر بهتر. همچنین در جنبش های اجتماعی عموما نیروهای خارجی و حامیان پنهان – که تنها نفع خود را در نظر می گیرند و معمولا عبارتند از کشورهای خارجی- قهرمان را به رهنما ترجیح می دهند، زیرا حضور دائم یک قدرت کار را برای هدایتش مشکل می کند و تعصب هم که باشد پیروان کور، دست های پنهان را نمی بینند و اگر چیزی حس کنند، خود را مبرا می دانند و "دشمن" شان را همواره حمایت شده از نیرویی خارجی. آنها می اندیشند "فکر" هم چماق است که از جایی پول بیاید و تامینش کند. زیرابرای حفظ قهرمان به شمشیر و باتوم و چماق و اسلحه نیاز است نه اندیشه.
پیروان "شبه قهرمان" سر انجام آنقدر می درند و می خورند و فریاد می کشند تا به دور خود نگاه می کنند و می بینند کسی نمانده تا از پا درش آورند، چنین است که در نهایت خود را نفی می کنند و به اردوی رهنمایان می خزند و تغییر خط می دهند شاید بتوانند در این میانه از رهنمای وقت قهرمان دوران بسازند.
رهنما اما ناگهان ظهور نمی کند، ناگهان اوج نمی گیرد و در نتیجه ناگهان سقوط نمی کند. رهنما راهنمای راهی است طولانی؛ پیشنهاد کننده ی گزینه ایست که می تواند بر اساس شرایط بهترین گزینه باشد، و در عین آنکه متکی بر اندیشه ای مشخص و روشن است تلاش نمی کند تا اندیشه های مخالف و مختلف را نابود سازد. رهنما تنها یک نشانه ی قطعی دارد: ایمان به راهی که می رود و پایداری در آن. این به آن معناست که آنکه شایسته است و برای فکرش زحمت کشیده به رهبری می رسد نه آنکه از سر اتفاق و ایجاد کردن روابط و حذف رقبا قهرمان شده باشد.
بنابراین رهنما خود را رئیس همه نمی پندارد و لحنش آمرانه و آمیخته به باید و نباید نیست. این شکل از رفتار در همه حال خود را حفظ می کند و پیروانش چه هفتاد و دو نفر باشند چه هفتاد میلیون نفر، شعله ایست که هرگز به خاموشی نمی گراید. از همین روست که پیروان رهنما با یکدیگر به جدال نمی افتند و شانه به شانه حرکت می کنند.
گزیدن رهنما در زمان ما در افتادن با قهرمان است. قهرمانی که چون نشانه های الاهی را به همراه ندارد به نیرنگ متوسل می شود. شاید رهنما را بتوان معادل (لیدر) گرفت. و یک حرکت مردمی، یک حلقه ی فکری، یک کلاس، یک جمع دوستانه، یک جنبش سیاسی اجتماعی، یک جمع ادبی، یک حزب یا یک شخص می بایست تلاش کند، جستجو کند و رهنما را درون خود کشف و تقویت کند.
اکنون برای هرکدام از ما گزینه های متعددی وجود دارد: اینکه پیرو شبه قهرمان باشیم و سینه چاک و غلام بی چون و چرا شویم.
اینکه پیرو رهنما باشیم و برای راه خود از او کمک بگیریم.
یا اینکه در قالب رهنما دنبال قهرمان باشیم و مدام دم از این بزنیم که حرکت مردمی ما "لیدر" ندارد. در این صورت شبهه ی این هست که ناخواسته هنوز دیو درونمان ما را هدایت کند و در شکلی تازه، دنبال الگویی مرده و متحجر باشد.
ملک المتکلمین